سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-20 ساله بودم که با «پدرام» ازدواج کردم با توجه به شناختی که از خانواده های یکدیگر داشتیم زندگی شیرینی را تجربه می کردیم. همسرم در یک شرکت تولیدی مشغول کار بود و من هم امورات مربوط به منزل را انجام می دادم. با آن که وضعیت مالی در حد عالی نداشتیم اما هیچ مشکلی هم در ادامه زندگی مشترک پیدا نکردیم و از زندگی متوسطی برخوردار بودیم. در طول 14 سال زندگی مشترک صاحب دو فرزند زیبا شده بودیم و این موضوع لذت ازدواج عاشقانه ما را دو چندان کرد اما پایه های این زندگی زیبا از دوسال قبل زمانی به لرزه درآمد که همسرم شبکه های اجتماعی مختلف را روی گوشی تلفن همراهش نصب کرد. از آن روز به بعد گویی دنیا آن روی خودش را به ما نشان داد. هیچ گاه حتی نمی توانستم برای لحظه ای تصور کنم که شبکه های اجتماعی می تواند این گونه زندگی ها را به نابودی بکشاند. خلاصه از آن روز به بعد وقتی پدرام از شرکت به منزل می آمد غرق در گوشی تلفن خودش می شد و هیچ اهمیتی به من نمی داد. سعی می کردم با حرف زدن و بازگو کردن اتفاقات روز توجه او را به خودم جلب کنم اما پدرام درحالی که همچنان سرگرم در شبکه های اجتماعی بود گاهی سرش را به نشانه تایید تکان می داد. ساعت ها انتظار می کشیدم تا همسرم از سرکار به منزل بازگردد و دقایقی را با فرزندانمان دور هم باشیم اما انگار او با تلفن همراهش ازدواج کرده بود دیگر نمی توانستم این رفتارها را تحمل کنم غرورم شکسته بود و احساس حقارت می کردم. آن قدر از رفتارهای همسرم نفرت داشتم که هیچ وقت نتوانستم در یک گفت وگوی دوستانه مشکلم را با او درمیان بگذارم این بود که در تصمیمی احمقانه به انتقام فکر کردم تا من هم مانند خودش رفتار کنم از آن روز به بعد دنیای دیگری به رویم گشوده شد. ابتدا موضوعات هنری و ادبی را در شبکه های اجتماعی دنبال می کردم تا تنهایی هایم را پر کنم اما آرام آرام با مردی آشنا شدم که او هم مانند من از تنهایی و بی توجهی های همسرش گلایه داشت. گویی همدردی یافته بودم و به درد دل با یکدیگر می پرداختیم به طوری که کم کم به یکدیگر علاقه مند شدیم. درحالی که من و سهند مانند دو مجسمه متحرک زیر یک سقف زندگی می کردیم. آن قدر به آن مرد ناشناس وابسته شده بودم که اگر پیام های صبح به خیر او دیر می شد نگرانی وجودم را فرا می گرفت این ارتباطات مجازی آرام آرام به ملاقات هایی در کافی شاپ و پارک ها کشید اما زمانی به خود آمدم که دیگر در منجلاب گناه غرق شده بودم و سهند هم همه چیز را فهمیده بود...