کد خبر : 172185 تاریخ : ۱۳۹۷ شنبه ۲۷ مرداد - 09:37
شراره 25 ساله بدترین سرنوشت را به آغوش کشید! ازدواج با یک پسر شهری تنها آرزوی من در دوران نوجوانی بود. می خواستم با دیگر دختران روستا تفاوت داشته باشم و به آن ها فخر بفروشم چرا که همواره احساس می‌کردم زنان شهری در ناز و نعمت زندگی می کنند و دست به سیاه و سفید نمی زنند اما گویی سرنوشت من به سیاهی مواد افیونی گره خورده بود به طوری که وقتی همسرم برای اولین بار فرزندش را در کلانتری به آغوش کشید تازه فهمیدم که ...

نوآوران آنلاین-زن 25 ساله به نام شراره در حالی که با دیدن اولین بوسه عاشقانه پدر بر گونه های نوزاد یک ماهه اش اشک می ریخت به کارشناس اجتماعی و مشاور کلانتری پنجتن مشهد گفت: پدرم کشاورز بود و از طلوع آفتاب تا غروب در زمین‌های زراعی‌اش زحمت می کشید تا من و شش خواهر و یک برادرم روی تلخکامی ها را نبینیم. با وجود این من ته تغاری خانواده بودم که اطرافیان «دردانه بابا» صدایم می کردند. او علاقه خاصی به من داشت . هنگامی که خسته از کار به خانه بازمی گشت مرا روی زانوهایش می گذاشت و با نوازش موهایم لذت وصف نشدنی را به من می داد. من هم حتی با گریه و زاری ظرف غذای پدرم را از مادرم می‌گرفتم تا آن را در زمین کشاورزی به پدرم برسانم. هر روز ظهر زیر سایه درخت توت کنار پدرم می نشستم و سفره ناهار را می گشودم. سال ها می گذشت و خواهرانم یکی پس از دیگری با پسرانی از اهالی روستایمان ازدواج کردند و به خانه بخت رفتند. اگرچه من سعادت و خوشبختی و شادمانی را در چهره تک تک خواهرانم می دیدم که با شوق کمک حال همسرشان بودند اما سودای زندگی در شهر را در سر داشتم به همین دلیل هیچ کدام از خواستگارانم را نمی پذیرفتم. دوست داشتم با پسری شهری ازدواج کنم و درحالی که عینکی دودی بر چهره زده ام کنار همسرم در یک خودروی مدل بالا بنشینم و این گونه وارد روستا شوم تا به دیگر دختران فخر بفروشم. ولی چنین خواستگاری نداشتم. مدتی بعد یکی از پسران روستا که چند سال قبل با خانواده اش به مشهد مهاجرت کرده بود، از من خواستگاری کرد. من هم به امید زندگی در شهر بلافاصله پذیرفتم اما پدرم به خاطر شناختی که از «محمد» داشت مخالف این ازدواج بود. با وجود این برای آن که قلب Heart چینی گونه سوگلی اش نشکند با چهره ای اندوهناک درحالی رضایت داد که آن روز برای اولین بار اشک غلتان را روی گونه های آفتاب سوخته اش دیدم. چند روز بعد از مراسم ازدواج کوله بارم را بستم و راهی شهر شدم. اگرچه زندگی در آپارتمان Apartment 40 متری حاشیه شهر برایم عذاب آور بود اما احساس تنهایی بیشتر رنجم می داد چرا که همسرم تا دیروقت به منزل نمی آمد و به زندگی بی تفاوت بود. پرخاشگری، نامهربانی و تنگناهای مالی آن قدر شدید شد که تازه فهمیدم همسرم اعتیاد دارد. پسرم به دنیا آمده بود که من دچار افسردگی شدید شدم ولی همسرم فقط پای بساط مواد مخدر Drugs بود و هیچ توجهی به ما نداشت. با کمک پدرم تحت درمان قرار گرفتم و درحالی دوباره به زندگی ام بازگشتم که محمد با کتک کاری هایش زندگی بر من و فرزندم را تلخ کرده بود ولی روی بازگشت به روستا را نداشتم. روزهای وحشتناکی را سپری می کردم تا این که فرزند دیگرم نیز به دنیا آمد اما از محمد خبری نبود. مواد مخدر روح و جسم او را تسخیر کرده بود و گاهی چند روز هم او را نمی دیدم تا این که به قانون Law پناه بردم اما وقتی همسرم برای اولین بار نوزاد یک ماهه اش را در کلانتری دید و عاشقانه او را بوسید، فهمیدم که یک معتاد Addicted هم مهر پدری دارد به همین دلیل با راهنمایی مددکار اجتماعی کلانتری تصمیم گرفتم از شکایتم صرف نظر کنم و در مراحل درمان و جلسات مشاوره ترک اعتیاد کنارش قرار بگیرم تا شاید او دوباره به زندگی بازگردد. این درحالی است که به پیشنهاد «محمد» چمدان بازگشت به روستا را بستیم تا با کار در زمین های کشاورزی پدرم، کنار دیگر خواهرانم خوشبختی را احساس کنیم.
شایان ذکر است، به دستور سروان محمد ولیان (رئیس کلانتری) وی به مراکز ترک اعتیاد و مشاوره معرفی شد.