کد خبر : 264529 تاریخ : ۱۳۹۹ شنبه ۶ دي - 19:46
تنها در میان تن ها اول راهنمایی یه رفیق داشتم که باهاش میرفتم مدرسه. خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده و نخورده از خونه می زدم بیرون...زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد.

نوآوران آنلاین- اون موقع از سرویس و این که باباها ما رو برسونن خبری نبود، و البته از خونه مون تا مدرسه حدود بیست دقیقه راه بود. می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش، در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد! همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خونسردی لباس می پوشید، صبحونه می خورد و به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار که صداش می زدم و می گفتم‌ دیر شد؛ فقط یه کلمه رو تکرار می کرد: اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما می شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می کردم چون می دونستم اگه ‌ناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم.

با این دیر کردنش هفته ای دو سه تا چک جانانه می خوردیم! ‌ناظم مدرسه به من و رفیقم می گفت کنار هم وایسیم، خودش هم روبرومون. با دست راستش می زد تو گوش چپ من، با دست چپش می زد تو گوش راست اون. رفیق منم هر بار که تو گوشی می‌خوردیم، بهم می‌گفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم.

خلاصه این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم. اما نمی دونم چرا این قسم های دروغش رو باور می کردم! به خودم میگفتم: تو عالم رفاقت درست نیست به خاطر یه تو‌ گوشی، قرار هر روزمون رو بی خیال بشم!

تا این که یه روز تو راه مدرسه بهش گفتم: صبر کن من یه خودکار بخرم،‌ بیام. از مغازه که اومدم بیرون، دیدم نیست. و از دور دیدم وارد مدرسه شد. یعنی چند دقیقه هم برام صبر نکرد!

صبر نکرد چون نمی خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه؛ یعنی نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اینجوری شد که اون از چشم ناظم در رفت و من نه!

اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم، مهم نبود؛ دیگه درد نداشت! ولی یه چیزی رو فهمیدم، "اینکه تو‌ زندگیم حداقل یک بار اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه دیگران تنبیه بشم!"  اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره، اون چیزی که درد داره اینه که بفهمی کسی که به خاطر اشتباهاتش مدت ها زجر کشیدی حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه...

خوب این داستانی از دوران نوجوانی من بود و حس بد درد کشیدن به خاطر دیگری! همین موضوع رو در یکی از كتابایی که  تازگیا خواندم نوشته بود : " پذيرفتنِ بعضي واقعيت ها توي زندگي درد دارد."

آدم ها این دوره زمونه مي دونند كه گاهي بايد اين دردها رو بكشند، اما مدام ازش فرار مي كنند و با همين فرار از درد كشيدن، خودشون رو رنج مي دن! رنج مي كشند، و فرسوده مي شوند. مثل پذيرفتن واقعيتي به نام تنهايي! ما باید بپذیریم، بالا بریم، پايين بيایم، آخرش واقعيت عظيم، همان تنهايي است.

حالا چرا دارم اين رو براي شما مي گم؟ نمي دونم! شايد چون عميقا فكر ميكنم هر كدام از ما به تنهايي، استاد فرارهاي بزرگ شده ايم. اما اين روزای کرونایی یکی از تجربه های تنها بودن رو برای تک تک ما رقم زده! و شاید این باعث بشه وسط این دويدن ها-  دويدن و فرار از تنهایی ها، به يكباره بایستیم! برگردیم و بپذیریم. "پذيرفتن و يك بار براي هميشه آن درد كوفتي ِترسناك را كشيدن، و رد شدن... و التيام يافتن ..."

من اسم پذیرش این درد رو میزارم تنها در میان تن ها!

 

مجید پورحسین/زمستان 99