در جغرافیایی که من و شما نفس میکشیم و روزگار میگذرانیم، این موضوع که هنری داشته باشی و حرفی تازه برای جاری ساختن بر زبان سرخ، خود به تنهایی برای دیده شدن کافی نیست. برای آن که دیده شوی و ماندگار، باید داد و هوار راه بیندازی، آن هم نه از قِسم دردمندانه، که از نوع پوچ و توخالی و کاذبش.
رضا حسینی
در جغرافیایی که من و شما نفس میکشیم و روزگار میگذرانیم، این موضوع که هنری داشته باشی و حرفی تازه برای جاری ساختن بر زبان سرخ، خود به تنهایی برای دیده شدن کافی نیست. برای آن که دیده شوی و ماندگار، باید داد و هوار راه بیندازی، آن هم نه از قِسم دردمندانه، که از نوع پوچ و توخالی و کاذبش. باید طبق مد روز رفتار کنی و همرنگ جماعت باشی. وگرنه همان گونه ایستاده زنده به گورت میکنند. در خفا تیغ تیز بایکوت را فشرده در مشت، آن قدر به دور قامتت میکشند تا به طور کامل از گردونه خارج شوی. البته شاید گاهی به دامشان بیندازی. شاید روزی در کنج کافهای دنج از سر عصیان یقهشان را بگیری و دادخواهی کنی، اما این هم توفیری به حالت ندارد. آنها آرام و بیخیال آستینی بالا میزنند و برایت آجان خبر میکنند. و این گونه است که تو میتوانی در اوج جوانی پیر شوی. اشعاری بسرایی که به رنگ روحت هستند اما کوررنگان سیاهش میخوانند. این گونه تو میتوانی نصرت رحمانی باشی، جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد.
جوانی، متاعی که از لب انگشت او پرید
نصرت رحمانی دهم اسفندماه سال 1308 در تهران چشم به جهان گشود و 71 سال بعد در شهر رشت، دیده از جهان فرو بست. در این میان تعدادی دیوان شعر منتشر کرد و در کنارش به دنیای قصه هم ناخنکی چند زد. شاید بزرگترین بدبیاری نصرت رحمانی این بود که در قامت مرد پا به جهان هستی گذاشت نه یک زن. چه اگر این گونه نمیبود، شاید همچون فروغ، فروغی مضاعف در میان نسل پس از خود مییافت و لااقل این روزها در شبکههای مجازی، ابیات او را بیشتر از آنچه هست، میدیدیم. هر چه باشد، آن دو در عصیانگریهای شاعرانه خود، از بسیاری زوایا به هم شباهت داشتند و پیوستگی زنجیروار زندگی واقعی و شعریشان (که بیشتر شکلی ارادی داشت)، جزو شاخصههای اصلی و ذات هنری سازشناپذیرشان محسوب میشد. مضاف بر آن، کلام هر دویشان در شعر، سادگی ملموسی را بازتاب میداد و هر دو برخلاف قلههایی نظیر نیما و اخوان، در سطح اقیانوس واژگان شناور بودند و کمتر به عمق آن راهی داشتند. منتها با تمام این اوصاف، فروغ به دلیل زن بودن و نداشتن هماورد، بیشتر مورد توجه قرار گرفت و ماندگارتر از نصرت شد. با این حال دوران اوج نصرت رحمانی و سرودههای پیشرو و بیوزنش را میتوان حول و حوش دهه 30 خورشیدی دانست؛ همان روزهای پرتب و تاب بعد از کودتای 28 مرداد که همه چیز به یکباره در سکوت، سکون و خفقان فرو رفت و رنگها در چشم برهمزدنی به سایه تبدیل شدند. عدهای پسزمینه تاریک برخی سرودههای رحمانی را سرخوردگی ناشی از شرایط سیاسی آن دوران میدانند اما این قول را نمیتوان چندان جدی گرفت. حتی اگر به اشعار رحمانی آنچنان دقیق هم نظر نیفکنیم، با به کار بردن فانوس به جای نورافکن هم کاملا واضح مینماید که سیاستزدگی به هیچ وجه در تار و پود اشعار او جایی ندارد و تراوشات ذهنی رحمانی بیشتر رنگ و بویی فلسفی دارند تا سیاسی. حتی این فلسفه در مواردی با ویژگیهای اجتماعی جامعهای که شاعر در آن میزیسته نیز تلفیق میشود اما هیچ گاه رنگ و بویی از استعارات حزبمدارانه یا واژهپردازیهای ایدئولوژیک تاریخمصرفدار که از قضا جزو خصوصیات اصلی اثار ادبی آن دوران نیز محسوب میشد، به خود نمیگیرد. در واقع یکی از مهمترین دلایل مهجورماندن رحمانی در آن دوران نیز به همین موضوع باز میگردد؛ این که او برخلاف بسیاری از هم صنفانش به گروه یا دسته سیاسی خاصی تعلق نداشت و همواره هنر خود را مستقل از حبابهای پرجلوه اما توخالی و زودگذر روز نگه میداشت. بنابراین تمام تفسیرهای خاص و پررنگ و لعابی که دیروز و امروز از تار و پود آثار رحمانی بیرون میجهند نیز بیشتر برداشتهایی شخصی به شمار میروند تا حقیقتی ملموس و پذیرفتنی. او خود را فردی زندانی درون انزوای خود میدانست و اگر بخواهیم برای سرودههایی که این انزوا و تنهایی را در قالب واژهها بازتاب میدهند، دلایلی مندرآوردی بتراشیم، کاملا به بیراهه رفتهایم. شاید واقعیت را بتوان در این نکته جستوجو کرد که بهار جوانی رحمانی به موجب روح حساس و سرکشی که زمانه در کالبدش اسیر ساخته بود، خیلی زود در زیر یوغ زجرآور پیری زودرس، به خزان گرایید و ترکشهای پردامنهاش در سرودههای او نیز متجلی شد؛ سرودههایی که سیاسی نبودند اما دردهایی اجتماعی را بروز میدادند که سببساز اصلیشان قطار خالی سیاست (به قول سهراب) بود با چرخهای آهنین و زشتی که پیوسته خرد میکردند و سر بازایستادن نداشتند.
بارانی که سر شکیب نداشت
نصرت رحمانی جزو همدورهایهای شاملو محسوب میشد و در زمره نخستین کسانی بود که واژههای عامیانه و عبارات سادهفهمتر را از تاریکی پستو بیرون کشید و بیهیچ دغدغه یا مماشاتی، آنها را به قفسههای خاکگرفته ویترین شعر آورد. از دیدگاه او فرم، عنصری است که باید در خدمت محتوا باشد و در صورت وجود محتوای غنی و نوآورانه، شاعر خود به خود میتواند به فرمهای تازهتری دست یابد. از همین رو او در سرودههایش معمولا از سادهترین واژهها برای بیان منظور خود بهره میجست و به هیچ وجه خود را درگیر لفاظیهای گزاف و ساخت ترکیبات پیچیده از واژگان نمیساخت تا بدین طریق ذهن خواننده را از خالی بودن درونمایه و بیمعنی بودن شعر منحرف سازد؛ ترفند مزورانهای که همانند امروز در زمان او نیز وجود داشت اما نصرت هیچ گاه خود را به آن آلوده نساخت. در کنار این امر، یکی دیگر از اعتقادات هنری رحمانی این بود که دروازه عریض و طویل شعر، به روی هیچ واژهای بسته نیست و تمام واژهها را میتوان بدون هیچ تبعیضی، به گونهای در تار و پود یک سروده جای داد که در نهایت همگی در کنار هم رنگ و بویی شاعرانه به خود بگیرند. از همین زاویه میتوان در اشعار او کلماتی را نظاره کرد که تا پیش از آن، هیچ جایی در شعر (حتی شعر نو) نداشتند؛ کلماتی نظیر کاخ کرملین، کاخ سفید، پاسکال، پیکنیک، دیفرانسیل ونیوتن برای نخستین بار در اشعار او مورد استفاده قرار گرفتند و این سبک و سیاق با تکاملیافتنش به دست رحمانی، بعدها به رویهای ثابت در شعر نو تبدیل شد که شاعران نوجوی دیگری نظیر حسین پناهی هم از آن در کنج و کنار سرودههایشان بهره جستند. کوتاه کلام آن که نصرت رحمانی به دلیل بیماری، سالهای آخر زندگی خود را در زادگاه همسرش شهر رشت سپری کرد و همواره روح خود را درست همانند آب و هوای این شهر، پرتوی متلاطم از قطرات ازهم گسیخته همراه با اندوهی گنگ و دوستداشتنی میدانست. در واقع بخش مهمی از این اندوه، به فلسفه و جهانبینی او بازمیگردد که اتفاقا توانست آن را به خوبی در تکتک سرودههایش جلوهگر سازد. این که آثار او را در قفسه رمانتیسیسم سیاه یا هر قفسه دیگری با یک نام پرطمطراق بایگانی کنیم، تنها قضاوت ما درباره اوست و به هیچ وجه نمیتواند حق مطلب را در مورد این شاعر نوجو و انزواطلب ادا کند. در صورت حضورش، شاید خود او هم با ما همعقیده میبود چون شعر را هیچ گاه مفهومی نسبی نمیدانست. از دیدگاه او یک شعر، یا شعر است یا نیست، پس به هیچ وجه نمیتوان آن را بر حسب سلیقه طبقهبندی کرد و به نوع مرغوب آن مدال طلا و به نوع نامرغوب آن، مدال برنز داد. او تنها داور حقیقی یک شعر را ملتی میدانست که شاعر در میانشان روزگار گذرانده، آن هم به شکلی دنبالهدار نه ایستا، یعنی نسلی که پشت سر نسل بعد سر برون میآورد. پس سخن را کوتاه میکنیم و قضاوت را به خود شما میسپاریم.