علی زراندوز
آن فرزند ارشد “الیزابت دوم“ مرحوم، آن “شاهزاده ولز“ او را لقب مرسوم، آن دیرپاترین وارث بلافصل در تاریخ بریتانیایِ مظلوم(!)، آن نامش به عنوان سیزدهمین پادشاه انگلستان گشته مرقوم، آن تحصیل کرده در رشته های مردم شناسی، باستان شناسی و تاریخ از برای احیاءالعلوم، آن “پرنسس دایانا“ را شوهری مذموم، آن رشوه خواری و ارتباط با گروه تروریستی القاعده را خوانده اتهاماتِ موهوم، آن تولید وارث برای خانواده سلطنتی از برایش مأموریتی معلوم، آن ازدواجش با “دایانا“ را از تلویزیون تماشا کرده ۷۵۰ میلیون نفر از عموم، آن ریاست بر بیش از ۴۰۰ سازمان خیریه برایش همچون راحتالحلقوم، آن وارث سلطنت انگلستان از قرن دهم میلادی الی هذا الیوم، “چارلز سوم“، پیرمردی پرحاشیه بود و اندر دوران جوانی، عروس خویش (دایانا) طلاق همی داد و اندر دوران پیری، سرانجام عروسِ مقام پادشاهی به نکاح خویش درآورد!
نقل است چون پای در کاخ بر زمین همی نهاد ، او را “چارلز فیلیپ آرتور جرج“ نامیدند. سبب این نامگذاری را از مادرش، ملکه بریتانیا پرسیدند؛ گفت: «پسر ما را باید قوت چهار مرد باشد!». پس سال ها گذشت و این پیشگویی ملکه، درست از آب درآمد و “چارلز فیلیپ آرتور جرج“ به اندازه چهار مرد و چه بسا بیشتر، رسوایی و حاشیه و دردسر به وجود همی آورد!
ابتدای کار وی چنان بود که چون به مکتب همی رفت، اوستاد او را بر جای خویش بنشاند و هر چه او می گفت، نه نمی گفت و نمره او بی امتحان هم بیست بود و چون خطایی از او سر همی زد، اوستاد به جایش کودکانِ رعیت را تنبیه همی کرد و در آن مکتب، دو دو تا همان بود که “چارلز سوم“ همی گفت. پس روزی کودکی از رویِ خُردی و بی خِردی، اوستاد را به این صفات، شماتت همی کرد و گفت: «چرا این گونه که با “چارلز“ هستی با بقیه کودکان رعیت نیستی؟». پس اوستاد او را بگفت: «تو هم هر گاه آفتاب، اندر امپراتوریِ بابا و ننه ات غروب نمی کرد، هر چه خواهی بکن و هر که خواهی{…}* و هر فعل که خواهی مرتکب شو!».
گویند چون ملکه “الیزابت“ درگذشت و از دنیا برفت، یکی از لردهای بریتانیا او را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فروماندند، مگر درویشی انگلیسی (ظَنّ: Darvish!) که به جای آورد و گفت: «هنوز نگران است که پسرش با این حجم از سوتی و مذبذب بودن، مُلکش بر باد ندهد!». پس درویشِ انگلیسی، زبان گشود به نصیحت “چارلز سوم“ و او را بگفت: «بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند / کز هستیش به رویِ زمین بر، نشان نماند / خیری کن ای “چارلز“ و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ بر آید: “چارلز“ نماند!».
نقل است درویشی مُسْتَجابالدَّعوة در لندن پدید آمد. “چارلز سوم“ را در عنفوان جوانی خبر کردند. بخواندش و گفت: «دعایِ خیری بر من بکن». گفت: «خدایا! خبرنگاران “پاپاراتزی“ را بر وی مسلط کن!». گفت: «از بهرِ خدای این چه دعاست؟» گفت: «این دعایِ خیر است تو را و جمله ملتی که خانوادگی آزردید را !». شعر: «ای زبردستِ زیردستآزار / گرم تا کی بماند این بازار؟ / به چه کار آیدت جهانداری؟ / “رسوا شدنت“ بِهْ، که مردمآزاری!» پس دعایِ این درویشِ مُسْتَجابالدَّعوة مستجاب شد؛ آن گاه که سال ها بعد خیانت های “چارلز“ به “دایانا“ و خیانت های “دایانا“ به “چارلز“ شده بود خوراک روزانه خبرنگاران پاپاراتزی انگلیسی و تیترِ یکِ جرایدِ بریتانیا!
یکی از مقامات دربار همی گوید: «“چارلز سوم“ را شنیدم که شبی در عشرت، روز کرده بود و در پایانِ مستی همیگفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست / کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست!». درویشی به سرما (رو به روی کاخ باکینگهام) برون خفته بود و گفت: «ای آن که به اقبالِ تو در عالم نیست / گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟». پس “چارلز“ این بشنید و برفت ریاست بیش از ۴۰۰ سازمان خیریه بر عهده گرفت و بر جمله مایه داران عالم که می شناخت پیغام همی فرستاد که: «از برای درویشان، هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!».
چندی نگذشت که نخستوزیر پیشین قطر و “اسامه بن لادن“ پیام او را لبیک همی گفتند و اولی چندین میلیون یورو پول در پاکتهای خرید فروشگاه “فورتنوم و میسون“ نهاد و به “چارلز“ بداد و دومی پولِ نقد، اندر پاکتِ گل دار نهاد و از طریق برادر ناتنی خویش، نزد وی فرستاد؛ در حالی که پشت پاکت نوشته بود: «ای پول که می روی به سویش / از جانب من ببوس رویش!». پس چون“ چارلز“ دریافت که گرفتن این پول ها در جراید رو همی شده، گفت تا پاسی از شب بیدار مانده و همه این درهم و دینارها را صرف امور خیریه کرده است؛ لیک آن قدر فقیر اندر ممالک محروسه بریتانیا بسیار است که آن فقیری که ابتدای ماجرا از چارلز کمک همی خواسته بود، همچنان اندر مقابل کاخ باکینگهام کارتن خواب است!
گویند که “چارلز“ در ابتدا قصد داشت با “سارا مک کورکودال“ (خواهر بزرگ تر “دایانا“) ازدواج همی کند، لیک دربار سلطنتی و ملکه مادر، او را “مناسب“ تشخیص همی نداند. پس “چارلز“ بسیار غمگین همی بود که یکی از مشاوران، وی را ندا داد که: «یا چارلز! مگر نشنیده ای که قدمای بریتانیای کبیر گویند: The woman’s sister is the bread under the kebab! پس خواهر کوچکترِ “سارا مک کورکودال“، یعنی “دایانا“ را بستان که هم تو راضی باشی و هم خاندان سلطنتی و هم قدمای بریتانیایی!».
صاحب مقامی گوید که روزی مهمان ملکه “الیزابت“ شدم که مال و جاه فراوان داشت و فرزندی “چارلز سوم“ نام؛ که یک لنگه پا، 70 سال در نوبت سلطنت مانده بود تا ملکه به دیار باقی شتابد و او تاج شاهی بر سر نهد. پس همان شب “ملکه الیزابت“ مرا حکایت کرد: «در جوانی مرا فرزند پسر نبود. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آن جا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است!». شنیدم که “چارلز سوم“ با رفیقان آهسته همی گفت: «چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و ملکه بمردی؟». شعر: «سال ها بر تو بگذرد که گذار / نکنی سوی تربت ملکه / تو به جای اِلی{مخفف الیزابت!} چه کردی خیر؟ / تا همان چشم داری از پسرت؟».
او را جملات نغز ولی کم مغز، بسیار است. و (پس از جدایی از “دایانا“ و در پاسخ به سوالی درباره عامل فروپاشی زندگی زناشویی اش) گفت: «ما سه نفر در این ازدواج بودیم، بنابراین کمی وضعیت شلوغ بود!». و (آن گاه که در شُرف جدایی از “دایانا“ بود)، پرنسس را گفته بود: «آیا واقعاً انتظار دارید من شاهزاده ولز باشم، اما معشوقه نداشته باشم؟». و (در اولین سخنرانی عمومی خود پس از پادشاهی و در 73 سالگی) گفت: «قول میدهم که به خدمات مادامالعمر خود به ملت ادامه دهم!».
نقل است شاهزاده “هری“ (دوک ساسکس و فرزند کوچک “چارلز سوم“) در کتاب خویش، درباره “چارلز سوم“ نوشت: «از زنان خوشاش میآید همان طور که تاجگذاری را دوست دارد!». و نوشت: « او زنانی را که زیاد لباس میپوشند دوست ندارد!». و نوشت: « او روز خود را با حرکتِ ایستادن روی سر آغاز میکند!». و نوشت: «او با ضبط صوت حمام میرود، چون دوست دارد هنگام استحمام به کتابهای داستان گوش دهد!». و نوشت: « او هرگز روزنامه نمیخواند!».
نقل است چون روزی، معترضی به سوی “چارلز سوم“ (که هنوز پادشاه نشده بود) تخم مرغ پرتاب همی کرد، شُرطه های شاهزاده او را بگرفتند ولی به شرط این که دیگر با تخم مرغ در ملاء عام حاضر نشود، آزاد همی کردند. پس چون مردِ تخم مرغ انداز به خانه همی رسید، درِ خانه فراز کرد و نفس راحتی همی کشید و نزدیکان را بگفت: «چه خوب شد که با تخم ماکیان به “چارلز“ یورش همی بردم و دست به چیزهای دیگر نبردم!»