محمد یراقی/ منتقد و فیلمساز
نمایشنامه «بند ناف» اثری تکاندهنده و چندلایه است که در تقاطع تئاتر ابزورد، تراژدی مدرن و درام روانشناختی قرار میگیرد. این اثر، با عبور از فرمهای روایی خطی و پیشبینیناپذیر، جهانی بسته و چرخهای از سلطه، گرسنگی و فروپاشی را به تصویر میکشد. اثری که بیش از آنکه یک داستان صرف باشد، بیانیهای فلسفی درباره قدرت، نظارت و مرزهای اخلاقی انسان است؛ جایی که خانه دیگر خانه نیست، بلکه استعارهای از جهانی است که در آن، انسان برای بقا، دست به هر کاری میزند، حتی خوردن خودش.
فضاسازی نمایش، از همان آغاز، احساس انزوا و خفقان را به مخاطب منتقل میکند. خانه، نه فقط یک مکان واقعی، بلکه فضایی برزخیاست؛ جایی که گذشته، حال و آینده در هم تنیده شده و هیچچیز قطعیت ندارد. دیوارهای خانه، دیگر مرزهای امن نیستند، بلکه مرزهای جهانی فروبسته و ایزوله هستند که شخصیتها را در خود محصور کردهاند. این محصورشدگی، نه فقط در مکان، بلکه در ذهن و روان شخصیتها نیز جریان دارد. شخصیتها در این خانه درجا میزنند؛ مانند عروسکهای کوکی که هرچند بارها و بارها به حرکت درمیآیند، اما در نهایت، دوباره به نقطه اول بازمیگردند. همین ساختار چرخهای، بخشی از منطق تئاتر ابزورد است که به بیمعنایی و تکرار پوچ زندگی اشاره دارد.
قدرت و سلطهگری در «بند ناف»، نهتنها مضمون اصلی، بلکه موتور محرک روایت است. شخصیتها در تلاش برای بهدستگرفتن کنترل یکدیگر، خودشان را به نابودی میکشانند. سه شخصیت کلیدی نمایش — والتر، بلانش و ردریک — در نبردی خاموش و مداوم برای قدرت قرار دارند. والتر، در ظاهر، پدر خانواده و نماد قدرت سنتی پدرسالاری است؛ اما در عمل، او نمادی از پدرسالاری فرسوده و ناکارآمد است که تنها میراثش، گرسنگی و تکرار خستگیناپذیر کلمات است. والتر مرتب از گرسنگی شکایت میکند، اما نمیتواند برای این گرسنگی راهحلی پیدا کند. این گرسنگی، هم فیزیکی و هم استعاری است؛ گرسنگی برای قدرت، معنا و کنترل که هرگز ارضا نمیشود. والتر مانند پادشاهی سرنگونشده است که تنها نشانهای پادشاهیاش را حفظ کرده، اما دیگر هیچکس از او فرمان نمیبرد.
در مقابل والتر، بلانش، مادر خانواده، در موقعیتی دوگانه قرار دارد. از یک سو، او در نقش یک مادر، وظیفهٔ مراقبت از اعضای خانواده را دارد، اما از سوی دیگر، خود قربانی سلطه است. بلانش، برخلاف والتر، از اقتدار ظاهری برخوردار نیست، اما کنترل روانی او بر اعضای خانواده مشهود است. تضاد میان مراقبت مادرانه و سلطهجویی منفعلانه، یکی از عمیقترین لایههای شخصیت اوست. بلانش بهظاهر تلاش میکند تا نظم خانه را حفظ کند، اما در واقع، نظم خانه بیش از آنکه واقعی باشد، نمایشی و ظاهری است. در صحنهای که همه دور میز جمع میشوند، بلانش بهجای خوردن، در سکوت فرو میرود؛ سکوتی که پرطنینترین لحظهٔ نمایش است. این سکوت، بیانگر تسلیم شدن در برابر فروپاشی اخلاقی است. او که باید از کودک تازهمتولدشدهاش محافظت کند، در نهایت، خود نظارهگر فاجعهای میشود که شاید ناگزیرترین عمل انسانی باشد؛ فاجعهای که تماشاگر تا مدتها آن را فراموش نخواهد کرد.
اما شاید مهمترین شخصیت نمایش، ردریک (کمیسر) باشد؛ چهرهای که نه از اعضای خانواده، بلکه بهعنوان عامل بیرونی قدرت وارد خانه میشود. ردریک، مظهر قدرت نظامی و نظارتی است. در آغاز، بهنظر میرسد که او صرفاً ناظری بیطرف و مأمور اجرای نظم باشد، اما رفتهرفته، حضور او بیشتر حس میشود و قدرتش بهطرز غافلگیرکنندهای افزایش مییابد. او در ابتدا قدرت نرم اعمال میکند، اما بهتدریج، به فرماندهای مستبد تبدیل میشود که هیچکس نمیتواند از زیر سلطهٔ او فرار کند. ردریک، نگهبان خانه و همزمان زندانبان آن است؛ اما عجیبترین مسئله، این است که هیچکس او را به این جایگاه منصوب نکرده است. این نکته دقیقاً یکی از مؤلفههای نظریهٔ پاناپتیکون میشل فوکو است؛ جایی که قدرت، حتی بدون نیاز به اعمال فیزیکی، از طریق نظارت دائم اعمال میشود. شخصیتهای نمایش، هرچند در ظاهر آزادند، اما مدام تحت نگاه خیرهٔ ردریک قرار دارند. قدرت نظارت در این نمایش، بیش از هر چیز، به روان شخصیتها نفوذ میکند؛ گویی هرکس بهتنهایی، ناظر خود و دیگران است.
در سطحی عمیقتر، «بند ناف» درباره بحران اخلاقی انسان مدرن است. در فضایی که هیچ غذایی باقی نمانده، خانواده در نهایت به راهحلی ناگفته و تلخ دست میزنند. نکتهٔ هوشمندانهٔ این اثر این است که هرگز این لحظه را بهطور صریح به مخاطب نمیگوید؛ همهچیز از طریق اشارههای ظریف بصری و سکوتهای طولانی منتقل میشود. این سکوتها، بهمراتب وحشتناکتر از نمایش مستقیم خشونتعمل میکنند. سکوت بلانش در کنار صدای قاشقهایی که به لبهٔ ظرفها برخورد میکند، به نماد بیصدای زوال اخلاقی تبدیل میشود.
این نمایش، نه بهدلیل خشونت فیزیکی، بلکه بهخاطر تأثیر روانی عمیق آن بر مخاطب، تا مدتها در ذهن باقی میماند. چرخههای بیپایان تکرار، نظارت و گرسنگی، مخاطب را در موقعیتی قرار میدهد که نمیتواند هیچ لحظهای از آن فرار کند. این نمایش، پرسشی فلسفی و اخلاقی درباره مرزهای انسانیت در بحرانهای مادی و معنوی مطرح میکند؛ پرسشی که هر مخاطبی را به فکر فرو میبرد: اگر در موقعیتی مشابه بودم، چه میکردم؟
«بند ناف» به ما نشان میدهد که چگونه تحت نظارت دائم و فشار گرسنگی، انسانها نهفقط اخلاق، بلکه هویت خود را از دست میدهند. این نمایش، ما را وادار میکند تا درباره آنچه از خود باقی میماند، وقتی همهچیز از دست رفته است، بیشتر فکر کنیم. شاید در نهایت، همان چیزی باشیم که میخوریم.