بعضی جملهها توی دل میمانند. آدمها همیشه دنبال یک جملهاند. نه از آنهایی که توی کتابهای قطور نوشته شده، از آنهایی که در یک دیالوگ ساده گفته میشود. مثلاً وقتی «نادر» توی فیلم اصغر فرهادی گفت: "من نمیخوام پدرمو تنها بذارم"، یک لحظه تمام فرزندان این سرزمین انگار یاد پدر پیرشان افتادند. بغضشان گرفت. چون حقیقت همین است. جملهی خوبی که جای خودش را در دل مردم پیدا کند، بیشتر از هزار تئوری ارزش دارد.
ساره زندیه
بعضی جملهها توی دل میمانند. آدمها همیشه دنبال یک جملهاند. نه از آنهایی که توی کتابهای قطور نوشته شده، از آنهایی که در یک دیالوگ ساده گفته میشود. مثلاً وقتی «نادر» توی فیلم اصغر فرهادی گفت: “من نمیخوام پدرمو تنها بذارم”، یک لحظه تمام فرزندان این سرزمین انگار یاد پدر پیرشان افتادند. بغضشان گرفت. چون حقیقت همین است. جملهی خوبی که جای خودش را در دل مردم پیدا کند، بیشتر از هزار تئوری ارزش دارد.
آثار محبوب، به همین سادگی حرف میزنند. آنقدر ساده که تو فکر میکنی خودت هم میتوانستی بگوییشان، ولی نگفتی. همین جاست که هنر، پوست از نمایش درمیآورد و میشود زندگی.
آثار عامهپسند، آنهایی هستند که وقتی چشم میبندی، انگار بوی نان تازهی صبح را حس میکنی. قصههایی که وقتی در دل شب تنها نشستهای، با آدمهایش احساس نزدیکی میکنی، بیآنکه آنها را دیده باشی. مثل مادری که توی سریال «روزی روزگاری» برای پسرش دعا میکرد، یا دختری که در «پس از باران» از پشت پنجره باران را نگاه میکرد و نمیدانست فردایش چه میشود.
چیزهایی که ما را تکان میدهند، معمولاً سادهاند. نه جلوههای ویژه میخواهند، نه نور خاص. فقط یک حس لازم است. حسی که بوی زندگی بدهد.
*هر خانه، یک پرده سینماست
شاید باورش سخت باشد، ولی حقیقت دارد: خانهها هنوز هم مقدساند، حتی اگر کوچک شده باشند. وقتی خانوادهای شب دور هم جمع میشود و با هم فیلمی میبینند، آن لحظه مقدس است. تلویزیون، آن قاب جادویی، مثل دریچهایست به جهان مشترک ما. جایی که پیرزنها با دیدن گریهی یک کاراکتر، اشکشان درمیآید، و نوجوانها با لبخند یک بازیگر، دلشان گرم میشود.
ما در این قابها، خودمان را میبینیم. رنجهامان، خوشیهامان، خاطرات خاکخوردهای که جرأت بیرون آمدن ندارند. و وقتی بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را روایت کند، تبدیل به قهرمان زندگیمان میشود.
*عامهپسندی، یعنی دوستداشتنی بودن بینیاز از توضیح
همهچیز قرار نیست تحلیل شود. همهچیز قرار نیست توجیه هنری داشته باشد. بعضی چیزها فقط باید دوستداشتنی باشند. مثل لحن شوخ و سادهی «ارسطو» در پایتخت، که با همهی بازی و جدیتش، مردم را از ته دل خنداند. یا مثل عشق پاک و زمینی «سهراب» در فیلم «میم مثل مادر»، که بیصدا اما عمیق بود.
هنر عامهپسند، همان است که وقتی پخش میشود، مردم موبایلشان را کنار میگذارند. زل میزنند به تصویر. و در سکوت، یاد کسی میافتند. یا خودشان.
*دردهای کوچک؛ گریههای بزرگ
بعضی فیلمها فریاد نمیزنند. اما کاری میکنند که آدم تا صبح نخوابد. مثل «چهارشنبهسوری»؛ که دردش، درد همان دعواهای شب عید بود، همان تلخی فروخورده، همان آشفتگیهای زنانهای که پشت ماسک لبخند پنهان مانده. مردم آن را دوست داشتند چون برای اولین بار، کسی دردشان را فهمیده بود.
مخاطب امروز دنبال این نیست که شگفتزده شود؛ دنبال این است که فهمیده شود. همینقدر ساده. همینقدر عمیق.
*ما همه، دنبال بخشی از خودمان در هنر هستیم
آدمها دوست دارند بخشی از خودشان را جایی بیرون ببینند. در قصهای، در دیالوگی، در چهرهی خستهی یک بازیگر. و وقتی این اتفاق میافتد، آن اثر را در آغوش میگیرند. حتی اگر منتقدها نپسندند. حتی اگر جشنوارهها نادیدهاش بگیرند.
آن اثر میماند، چون مخاطب به آن چسبیده. چون برایش مهم شده. چون حالش را بهتر کرده، بیهیچ انتظار و ادعایی.
* مردم هنوز عاشقاند
با همه بیرحمیها، با همه فشارها، با همهی زخمهایی که زندگی زده، مردم هنوز عاشقاند. هنوز با دیدن عاشقانهای ساده، دلشان میلرزد. هنوز هم اگر کسی برای کسی شعری بخواند، یا زیر باران بایستد و بگوید «دوستت دارم»، دلهای زیادی از جا کنده میشود.
آثار عامهپسند، اگر از عشق بگویند ـ نه عشق فانتزی، بلکه عشق سادهی انسانی ـ همیشه ماندگار میشوند. چون عشق، آخرین سنگر ماست. آخرین چیز باقیمانده. آخرین پناه.
*مردم، دنبال قهرمان نیستند، دنبال رفیق اند
یه وقتی بود قهرمانها، قد بلند بودن، صورتشون اصلاحشده، دیالوگشون حسابشده، قدمشون شمردهشده. بعد، کمکم مردم خسته شدن از این مدل آدمها. چون خود آدمیزاد، قهرمان نیست. زخمداره، اشتباه میکنه، میبازه، ولی بلده بلند شه.
همین شد که مردم «قهرمان» نخواستن، «رفیق» خواستن. کسی که اشتباه کنه اما نیتش خوب باشه. مثل «ارسطو»، مثل «نقی معمولی»، مثل «رضا مارمولک».
آدمهایی که بلد نیستن ژست بگیرن، ولی ته دلشون، یه چیزی هست که بهش میگن «آدم بودن».
مردم اونا رو دوست دارن. چون حس میکنن میتونن باهاشون برن بازار، برن دکتر، حتی برن سر خاک. این آدمها قابل لمسان. نه افسانه، نه فیلمنامه.
*هر خونه یه قصهست؛ سینما فقط باید گوش بده
بعضی وقتا آدما دنبال قصه نمیگردن. قصه، خودش کنار سفره، وسط قسطها، تو صف نونوایی، و حتی توی اون سکوتی که دو نفر بینشون فاصله افتاده، هست.
مردم فقط میخوان یکی باشه که اون قصه رو بشنوه، ثبتش کنه، و بدون ادا، بیاره رو پرده. بدون اینکه بخواد ازش یک پیام فلسفی یا یک نماد پیچیده دربیاره.
وقتی فیلمی مثل «ابد و یک روز» میاد، که یه خانوادهی ساده رو نشون میده، بدون قهرمان، بدون کاتالوگ روشنفکری، ولی پر از حس، مردم میگن: «این خود ما بودیم!» و همینه که فیلم موندگار میشه.
*فیلم و سریال، وقتی میمونه که از دل شب بیاد
سریالهایی که توی دل شب پخش میشن، وقتی هنوز چراغ بعضی خونهها روشنه، یه جور دیگه تو دل مردم جا باز میکنن. مردم باهاش میخوابن، باهاش بیدار میشن. دیالوگهاش میره لای حرفهای روزمرهشون. مثل «پدرسالار». مثل «خونهی سبز».
اون شبهایی که مادر خانواده غذای فردا رو میذاره رو گاز، بچهها دفتر مشق رو میکشن جلو، پدر خسته میشینه رو مبل، و تلویزیون یه چیزی نشون میده که به دل همه میشینه… این یعنی سریال موفق.
نه چون بهترین دوربین رو داشته. نه چون بزرگترین ستارهها توش بودن. فقط چون واقعی بوده. همین و بس.
اینکه بگیم “مخاطب عام شعور هنری نداره”، بزرگترین بیاحترامیه. مردم شاید نتونن واژههای خاص بگن، شاید با زبان منتقدا حرف نزنن، ولی خوب بلدن تشخیص بدن یه چیز، «حقیقت» داره یا نه.
وقتی یه بازیگر فقط بازی میکنه، مردم میفهمن. ولی وقتی داره زندگی میکنه جلوی دوربین، اونوقت اونا هم باهاش زندگی میکنن. اشک میریزن. میخندن. دعا میکنن. مردم از دلشون قضاوت میکنن، نه از توی کتاب.
توی دل مردم، هنر یعنی همدلی. آخرش، هنر اگه نتونه دل ببره، فقط یه ویترینه. مردم کاری به جایزهها ندارن. اونا نمیپرسن کی تدوین کرده، چه لنزی بوده، یا فیلمنامه چند پرده داشته. اونا میپرسن: «دلمو لرزوند؟ خندیدم؟ بغضم گرفت؟ یه لحظه از خودم بیرون اومدم؟»
اگه آره، پس اون اثر، هنر بوده. و ما، هنوز چشممون به تلویزیونه…
با همهی این فضای مجازی، با همهی سریالهای اینترنتی، مردم هنوز، دنبال فیلم تلویزیونیاند.
منتظرند. چون تلویزیون، بخشی از خاطرهشونه. چون یه عالمه گریه و خنده با اون قاب کوچیک دارن و هنوزم اگه اثری بیاد که حس واقعی بده، مردم با دل و جون میپذیرنش. و حالا که دوباره داریم از «دل مردم» حرف میزنیم، یادمون نره که هنر، اگه برای همین مردم نباشه، برای کیه؟ برای سالنهای خالی؟ برای نقدهای پرزرقوبرق؟
هنر، از کوچهها میاد. از صدای اذان ظهر. از عطر قرمهسبزی جمعه. از خنده یه بچه. از دستهای زبری که از کار برمیگردن و نایی برای تحلیل ندارن، ولی دنبال آرامش اند. دنبال یک پناه.