نوآوران آنلاین-
زن 23 ساله در حالی که دست پسر 3 ساله ای را گرفته و دادخواست شکایت از همسرش را در دست داشت، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم کارگر ساده ای بود و درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد به همین خاطر مادرم با ساختن تاج عروس سعی می کرد بهاقتصاد خانواده کمک کند.
با این وجود آرامش زیبایی در خانواده ما حکم فرما بود. پدرم همواره مرا نصیحت می کرد تا راه درست زندگی را پیدا کنم. اما آن روزها در سنی قرار داشتم که نمی توانستم خوب و بد را از یکدیگر تشخیص بدهم.
غرور جوانی، خودخواهی و زیاده خواهی هایم باعث شده بود تا در سال آخر دبیرستان با چند دختر از خانواده های پولدار دوست شوم. نمی خواستم نزد آن ها کم بیاورم دوست داشتم همرنگ آن ها باشم و کارهای خوب و بدشان را تقلید کنم این گونه بود که دیگر شرکت در پارتی های مختلط، مصرف مشروبات الکلی، بدحجابی و کشیدن سیگار برایم عادی شده بود به خاطر این که از دوستان ثروتمندم کمتر نباشم و کلاس خودم را نزد آن ها حفظ کنم، در کوچه و خیابان با لباس های تنگ و زننده تردد می کردم. نصیحت های مادرم را نیز نمی شنیدم تا این که در یک میهمانی مختلط با آرش آشنا شدم. او قیافه جذابی داشت و خیلی زیبا صحبت می کرد. شماره تلفن او را از یکی از دوستانم گرفتم اما آرش به من کم توجهی می کرد و مرا قبول نداشت.
برای رسیدن به او حاضر بودم هر کاری انجام بدهم تا این که در یکی از تماس هایم مرا به خانه مجردی اش دعوت کرد. بدون تأمل پذیرفتم و او چند روز مرا در آن خانه نگه داشت و مورد سوء استفاده قرار داد. وقتی به منزل بازگشتم پدر و مادرم گم شدن مرا به پلیس Police گزارش کرده بودند و من مجبور شدم برای آن که با آرش ازدواج کنم همه ماجرا را بازگو کنم.
بدین ترتیب آرش به اجبار در دادگاه پذیرفت تا با من ازدواج کند. این سرآغاز بدبختی هایم بود چرا که خانواده ام نمی توانستند این ننگ را تحمل کنند. پدرم چند ماه بعد از شدت غصه سکته کرد و مادرم که مرا مقصر مرگ پدرم می دانست حتی تلفنی هم با من صحبت نمی کرد. از سوی دیگر خانواده آرش هم مرا به عنوان عروس خودشان قبول نداشتند. این در حالی بود که آرش هم علاقه ای به من نداشت و زندگی ام کاملاً سرد و بی روح بود با آن که پسرم به دنیا آمده بود آرش مدام مرا کتک می زد تا او را ترک کنم او به شیشه هم معتاد Addicted شده بود و نمی توانست هزینه های زندگی را تأمین کند. چون جایی را نداشتم همه کتک ها و سختی ها را تحمل می کردم تا این که روز گذشته او مرا کتک مفصلی زد و به همراه فرزندم از خانه اش بیرون انداخت تا...