سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-زن 49ساله در حالی که عنوان می کرد انسان نباید لحظه ای از رحمت خدا غافل شود، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 16ساله بودم که در یک مراسم بسیار سنتی و زیبا ازدواج کردم. «مهدی» جوانی زحمتکش و کارگر ساختمانی بود. پدر و مادرم از ایمان و اخلاق او تعریف می کردند، من هم به دیدگاه و تجربه های بزرگ تر هایم احترام گذاشتم و به مهدی پاسخ مثبت دادم. آن قدر زندگی را با عشق و محبت شروع کردیم که هیچ گاه متوجه کمبودهای مادی نشدم. در واقع هیچ گاه فکر نکردم که چرا خانه و خودرو و یا وسایل لوکس نداریم، با آن که مهدی سنگکار ساختمان بود و کار سنگینی داشت ولی سعی می کردم فضای خانه اجاره ای را طوری آماده کنم که او احساس خستگی نکند. زمان به سرعت سپری می شد و من در حالی که صاحب دو فرزند شده بودم، زندگی آرامی را تجربه می کردم تا این که آن حادثه تلخ رخ داد. آن روز «مهدی» مثل همیشه خوشحال و سرحال به محل کارش رفت. نمی دانم چرا آن روز دلشوره عجیبی داشتم، تا این که نزدیک ظهر زنگ تلفن خانه ام به صدا در آمد و ناخودآگاه دلم لرزید. گوشی تلفن را که برداشتم دوست مهدی پشت خط بود، او با نگرانی از من خواست هرچه زودتر خودم را به بیمارستان برسانم! هراسان گوشی تلفن را انداختم و نفهمیدم چگونه به بیمارستان رسیدم، از آنچه می دیدم به وحشت افتاده بودم. مهدی از داربست ساختمان سقوط کرده بود و خون آلود روی تخت بیمارستان قرار داشت. ساعتی بعد وقتی پزشکان خبر قطع نخاع شدن همسرم را به من دادند انگار دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. مهدی از ناحیه گردن معلول شده بود و من تازه فهمیدم که چه فاجعه تلخی رخ داده است. این در حالی بود که من سومین فرزندم را هم باردار بودم. همسرم حرکتی نداشت و تنها چشم به سقف اتاق می دوخت، اما مشکلات ما زمانی حادتر شد که فهمیدم ساختمان محل حادثه بیمه نیست و هزینه ای هم به ما تعلق نمی گیرد. دیگر من مانده بودم با 3فرزند، خانه اجاره ای و مردی معلول با هزینه های سرسام آور. تصمیم گرفتم برای تأمین هزینه های زندگی به دنبال شغلی بروم، اگرچه از کارگری گرفته تا پرستاری از افراد را تجربه کردم، اما مشکلاتم آن قدر زیاد بود که چرخ زندگی ام نمی چرخید. گاهی که برای یافتن شغل می رفتم، نگاه های هوس آلود برخی مردان از خدا بی خبر هم آزارم می داد ولی من با توکل به خدا تصمیم گرفته بودم زیر بار مشکلات کمر خم نکنم. گاهی آن قدر زجر می کشیدم که اگر ترس از خدا و سرنوشت و آینده فرزندانم نبود، شاید به خودکشی هم فکر می کردم. پس از این ماجراها، در پی گرفتن پروانه کسب نانوایی بر آمدم. وقتی مجوز تأسیس نانوایی را گرفتم، در یکی از مبادی ورودی شهر محلی را اجاره کردم و در طبقه بالای نانوایی هم سکونت یافتم. اکنون چند سالی می گذرد و من نه تنها در کنار مهدی و فرزندانم زندگی می کنم، بلکه کارآفرینی هستم که از استخدام دیگران لذت می برم...