نوآوران آنلاین- پیش از آنکه به دره برسید، دفتردار را می بینید که روی یک صندلی زهواردررفته نشسته؛ با یک میز آهنی نصف شده از وسط که روی دوپایه اش ایستاده؛ وسط یک عالمه زباله و مشمبا و لنگه کفش و...
از دفتردار و دو پسر جوانی که به او ملحق شده اند، می پرسی که این گونی های زباله ی بسته بندی شده از کجا آمده اند؛ جواب می دهند که از شهر. شغلشان این است که نان خشک ها بروند گاوداری؛ آهن برود کارخانه و کارتن و بقیه هم به ترتیب بروند جاهای دیگر.
برای حمام کردن می روند اشرف آباد. در این دفترخانه وسیع که زمینش زباله می روید یک دیوار سیمانی دودگرفته و نیمه خراب دورتا دورش دارد با درهای آهنی زنگ خورده و اتاقک هایی تاریک با دیوارهایی سیاه، کسی نیست غیر از همین دفتردار و دو نوجوان همراهش؛ روز جمعه است و تعطیل. بعضی اتاق ها در ندارند و پرده ای چرک مُرد از آنها آویزان است. می گویند ساکنینش فرار کردند شما را که دیدند فکر کردند مامور است. چون مدارک کافی برای کار کردن در ایران ندارند، مدام در حال فرار از آدم های غریبه اند. خطوط درشت سیاه و سفید و قرمز روی دیوراهای سیمانی را نمی توانید بخوانید از بس که روی هم نوشته اند و بعد با رد لوله بخاری فلزی که خیلی ناشیانه از دیوار سیمانی بیرون زده، توی آسمان محو شده اند. دفتردار، جوانی افغانستانی بود که تازه سبیلهایش سبز شده.
وسعت زباله ها و شدت تعجب و آرامش نظیر، و هزار سوال درباره زباله
آن هایی که فرار کرده بودند، خیلی زیاد بودند؛ رفته بودند توی گود؛ گود ضایعات اراضی روستای محمودآباد؛ همین نزدیکی های تهران؛ شهر ری که با کاروانسرا و امامزاده ها و صنایع دستی و جگر و کبابش معروف است.
درست مثل یک طبیعت بی انتها و دره های وسیع سبز که نگاهتان را قبضه می کند این دره هم زبانتان را بند آورده؛ سیاه و وسیع وتا چشم کار می کند زباله و لابه لای زباله؛ مردان مسن، جوان و پسربچه های کودک و نوجوان.
پسربچه ای که گیجی شما را متوجه شده، می گوید این ها پلاستیک اند، می برند کارخانه. خودش هم آنجا کار می کند؛ زباله ها را از منطقه جمع می کند و بعد می آید اینجا می فروشدشان روزی 40 یا 50 تومان؛ خانواده اش افغانستانند؛ 14 ساله است؛ اسمش نظیر است؛ اسم محله هم «گود» است. نظیر تا کلاس دوم درس خوانده. می پرسی این همه زباله چند وقت اینجا جمع شده اند؟ می گوید دو روز.
وسعت زباله ها و شدت تعجب و آرامش نظیر، و هزار سوال درباره زباله ها این طور پیش می رود که این دره عظیم، محل کارو زندگی انسان هایی است که از دیارشان؛ سرزمین تاک ها رونده و انگورهای زرد خوشرنگ خود را به بوی غم انگیز زباله های هزاررنگ رسانده اند تا سیستم جمع آوری زباله و تفکیک آن توسط شهرداری تهران، ری و تجریش را یکجا با هم به چالش بکشند.
نظیر می گوید که زباله ها را جدا می کنند تا «صاحب کارها» بخرند. می رود تا روز جمعه خود را در کناره های بالایی و بیرونی گود وسیع، روی تپه هایی از زباله بنشیند، دست هایش را دور زانو حلقه کند و کمی با فاصله به این #منظره_مشمبایی گسترده چشم بدوزد.
از من فیلم نگیر
وارد گود که بشوید آدم های زیادی را لابه لای زباله ها می بینید و کیسه های مشمبایی بسیار بزرگ زباله در هرجای این گود عظیم دیده می شوند؛ کناره های آن، اتاقک هایی با پرده های پارچی رنگی به چشم می خورد و دیوارهای کم طاقت خط خطی و سقف مشمبایی؛ کودکی از میان زباله ها سربرمی آورد؛ دستش را بالا می برد و با خشم می گوید: «از من فیلم نگیر.»
پشه ها نمی گذاشتند حرف بزنیم
ناصر می گوید 20 سالش است اما تقریبا 40 ساله به نظر می رسد؛ روی زباله ها، یک وری لم داده؛ یک دستش را حایل بدن و با دست دیگرش تسبیح می گرداند؛ می گوید آشغالها را از تهران آورده؛ با ماشین زباله ها را آورده اند اینجا منتها این ماشین شهرداری نیست؛ خودش می گوید شخصی است اما زیر نظر شهرداری دارند بازیافت زباله را انجام می دهند.
می پرسی پس چرا شهرداری به این وضعیت بی نظمی و زباله های درهم و پشه و آلودگی رسیدگی نمی کند؟ کودکی از دور سرفه می کند. مرد دیگری می گوید که کارمان این است که از سطح شهر زباله ها را می آوریم اینجا و بعد کارخانه ها از ما می خرند؛ می گوید که درآمدشان بستگی به زباله هایی دارد که جمع می کنند؛ 40 تومان؛ 35 تومان؛ بستگی دارد که بار به آن ها بخورد؛ زن و بچه اش افغانستانند؛ می گوید که مردم از ما رضایت دارند؛۳۰ ساله است و او هم سنش بسیار بیشتر بنظر می رسد؛ می گوید دلیلش زحمت زیاد است.
می گوید که باید هر ماه پول بدهیم به شهرداری تا به ما کارت بدهد از طرف بازیافت؛ و در نهایت رضایت ندارند اما می توانید لابه لای صحبت هایشان ترس ازدست دادن همین کار را هم ببنید. اسم این مرد علی بود؛ ناراضی است اما می گوید «خدا را شکر.»
غرور جوانی، دیش ماهواره و مدرسه ای در انتهای زباله ها
چند کودک را می بینید که لابه لای زباله ها با هم راه می روند و حرف می زنند؛ تصویر پسربچه های در مرز نوجوانی که حس بزرگ بودن دارند و در کوچه و محلشان با هم راه می روند منتها اینجا دیوار ندارد، زباله دارد. چندین گونی بزرگ مملو از بطری های آب معدنی اند. پسربچه ای لابه لای گونی ها قایم می شود، روی پشت بام های کم توان، دیش ماهواره هم هست؛ از چند تازه جوانی که بیشتر به ظاهر و مدل موهایشان رسیده اند می پرسی چه شبکه هایی می بینید؟ می گویند شبکه های افغانستان را بیشتر تماشا می کنند.
ظاهر محله شان برایشان عادی شده و می گویند که دیگر برایشان تفاوتی ندارد. دیر به دیر می روند افغانستان و تعطیلات را هم در همین زباله ها می گذرانند.
می گویند بهزیستی هرازگاهی این بچه ها را می برد و دوباره باز می گردند به دامان زباله ها. دو دانشجوی فعال حقوق کودکان در انتهای زباله ها اتاقکی ساخته اند که اسمش مدرسه است؛ بچه ها هم در کنار این دختر و پسر بنظر آرامند. آموزگار مرد می گوید قرار است بچه کار نکند؛ قرار است درس بخواند و طبیعتا وقتی ساعات زیادی را صرف کار می کند، نمی توان انتظار زیادی داشت. معلم ها اسمشان آیدین حلال زاده بود و خانم سالاروند.
کودکان کار و تمام
آن طور که شواهد نشان می دهد، کارگران جمع کننده و نیز تفکیک کننده زباله های گود محمودآباد، تقریبا همگی کودک هستند؛ چهار پنج مرد بزرگ هم هستند اما بقیه « #کودک_کار»ند. تعدادی از آنها از اشرف آباد، محمودآباد و مامازن می آیند. چنین سیستمی سالیانی است که در شهرداری تهران که در دوره جدید، نام ری و تجریش را نیز به خود اضافه کرده، حکمفرماست. کودکان کاری که تبعه یک کشور دیگر هم هستند در ساعاتی طولانی کار می کنند و مشخص نیست که این بخش از وظیفه شهرداری چرا به این شکل نزج گرفته و تا چه زمانی قرار است با این روال به کار خود ادامه بدهد؟