سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-وقتی در رشته مهندسی دانشگاه پذیرفته شدم با جوانی به نام «حسام» ارتباط برقرار کردم. آن روزها در اوج هیجانات روحی و روانی و عاطفی دوران جوانی بودم و به امید این که با «حسام» ازدواج می کنم هر روز بیشتر به او نزدیک می شدم اما هر بار که از حسام می خواستم به خواستگاری ام بیاید از این موضوع طفره می رفت و وعده های واهی به من می داد تا این که سال سوم دانشگاه با جوان دیگری که در رشته مهندسی برق دانش آموخته شده بود به اصرار خانواده ام ازدواج کردم. از آن روز به بعد دیگر ارتباطم را با حسام قطع کردم چرا که دیگر ازدواج کرده بودم و نمی خواستم به همسرم خیانت کنم. «بابک» جوانی زیبا و آرام بود و خیلی مرا دوست داشت. 2 سال بعد زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که من از طریق اینترنت با یک شرکت مهندسی آشنا شده بودم و کارهای نقشه کشی شرکت را در منزلم انجام می دادم چرا که «بابک» با کار کردن من در بیرون از منزل مخالف بود. در همین اثنا با دختری آشنا شدم که مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته بود. رابطه ما با یکدیگر آن قدر صمیمی شد که او نیز کارهای نقشه کشی را در منزل ما انجام می داد و بیشتر اوقات را در کنار من بود. روزی فهمیدم که «سمیرا» برای به دست آوردن پول از مردان متاهل اخاذی می کند و آن ها را سر کار می گذارد. من هم برای آن که خودم را اثبات کنم کارهای او را تقلید می کردم و به صورت تلفنی به آزار و اذیت دیگران می پرداختم. مدتی بعد به طور اتفاقی «حسام» را در شرکت مهندسی دیدم که به تازگی مشغول به کار شده بود. آن روز خاطرات گذشته برایم زنده شد و به تحریک «سمیرا» دوباره ارتباطم را با حسام شروع کردم تا این که با اصرارهای زیاد سمیرا تصمیم گرفتم با «حسام» قرار حضوری بگذارم تا تولدش را جشن بگیریم. آن روز به همسرم گفتم در باغ یکی از دوستانم دعوت هستیم سپس همراه سمیرا و با خرید هدایا و یک کیک بزرگ راهی باغی در خارج از شهر شدیم. آن جا 2 نفر دیگر از دوستان حسام نیز حضور داشتند. هنوز یک ساعت بیشتر از ورود ما نگذشته بود که ناگهان در باغ به صدا درآمد و همسرم و برادرانم وارد باغ شدند...