سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-گرچه در کشور هلند متولد شدم اما از همان دوران نوزادی به همراه خانواده ام به ایران بازگشتیم و من هیچ گاه خودم را یک فرد خارجی تصور نکردم. وطن من ایران است و با همه آداب و رسوم و اخلاق ایرانی بزرگ شده ام. بنابراین هر مشکلی را می توانستم در زندگی مشترک تحمل کنم اما مانند همه زن های ایرانی خیانت مرد برایم قابل تحمل نبود. ماجرای زندگی من هم از هفت سال پیش زمانی وارد مرحله جدیدی شد که من در یک آداب و رسوم کاملا سنتی با «بهرام» ازدواج کردم. آن زمان وارد دانشگاه شده بودم و در مقطع کاردانی تحصیل می کردم. چند ماه بعد در حالی که همسرم را عاشقانه دوست داشتم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. تا این که پای پسر عمه بهرام به خانه ما باز شد. او قیافه خشنی داشت و من حتی از نگاه کردن به چهره او وحشت داشتم. بیشتر نقاط بدن امیر جای زخم های خودزنی با چاقو بود. این زخم ها حتی روی دست و صورتش نیز وجود داشت و ساعد و بازوهایش نیز خالکوبی شده بود به همین دلیل دوست نداشتم همسرم با چنین آدمی رفت و آمد کند. وقتی موضوع را به بهرام گفتم با عصبانیت فریاد کشید «هر وقت او به خانه ما آمد تو به خانه پدرت برو!» یک روز وقتی از بیرون آمدم بهرام و پسرعمه اش مشغول نصب ماهواره بودند. با چهره درهم کشیده گفتم مگر قرار نبود خانه ما جای این طور چیزها نباشد؟ ولی او با خنده ای تلخ گفت: عصر فناوری است چطور میگویی این چیزها نباشد! گویی با ورود آنتن ماهواره آسایش و آرامش از زندگی ما رفت دیگر هر روز پسرعمه بهرام در خانه ما بود و من هم به خانه پدرم می رفتم. با آن که فرزندم متولد شده بود اما بهرام همه اوقاتش را با پسرعمه اش جلوی ماهواره میگذراند. زمانی که به خانه باز می گشتم اتاق خوابم کاملا به هم ریخته بود و بهرام اعتراض هایم را با مشت و لگد پاسخ می داد. بارها با تنی مجروح و دلی پر از غم به خانه پدرم می رفتم اما هر بار به صبوری دعوت می شدم و به خانه ام باز می گشتم. دومین فرزندم درحالی متولد شد که دیگر فیلم های مستهجن و مواد مخدر نیز به بساط شان افزوده شده بود و من هر روز باید ساعت زیادی را در خانه پدرم می ماندم. بارها بهرام و پسرعمه اش را با زن های دیگری دیدم ولی هر بار با یک معذرت خواهی کار تمام می شد و من به خاطر فرزندانم مجبور به تحمل بودم تا این که آخرین بار وقتی برای برداشتن لباس و لوازم شخصی به منزلم رفتم دوباره همسرم را با زن غریبه ای دیدم...