نوآوران آنلاین-
-این خانم محرم اسرار است. نگران چیزی نباش هر چیزی را که به من گفتهای یا نگفتهای را میتوانی به او بگویی.
و دخترک را با من در اتاق تنها گذاشت.... در همان حالت سکوت و بهت خودش بود. چیزی نمیگفت. چند شکلات به او تعارف کردم و با چند سؤال که کلاس چندم هستی و میخواهی چه کاره شوی سعی کردم سر صحبت را باز کنم. چیزی جز پاسخ سؤالاتم را نمیگفت. مدرسه نمیرفت و خانم همراهش معلم سابقش بود. فکر کردم مدرسه نرفتن میتواند دلیل مالی داشته باشد و چیزی در موردش نپرسیدم. چرا با مادرت نیامدی؟ مادری نداشت، پدر؟ سکوت کرد. پس با چه کسی زندگی میکنی بالاخره سرش را بالا آورد. با جوابی که شنیدم حیران و متحیر شدم.
«با شوهرم زندگی میکنم.» از یکی از روستاهای اطراف امیدیه آمده بود. شنیده بودم که آن اطراف سن ازدواج پایین است و به قول خودشان دختر را زود شوهر میدهند اما تا این حد را باور نمیکردم. با ادامه سؤالها تعجب را پوشاندم اما دخترک که مکث را متوجه شده بود انگار خواسته باشد از خودش دفاع کند گفت در روستای ما معمولاً دخترها در همین سن ازدواج میکنند. بعضیها دوست دارند و خیلیهایشان مثل من به خاطر حرف پدر و... میدانید که...» نه نمیدانستم. نمیخواستم حدس بزنم یا تصور کنم ماجراهایی مثل فروختن دختران و... هنوز هم وجود دارد. همین قدر عادی، همین قدر نزدیک. یک پدر چطور دلش میآید چنین طفل معصومی را از امنیت خود دور کند، با چه دلیل و بهانهای؟
«...آن طور که پدرم تعریف میکند، وقتی سه ساله بودهام، مادرم مرد. البته من حرفش را باور نمیکنم. هر وقت حرف مادرم میشود همه سکوت میکنند. از خانواده مادرم تا به حال کسی را ندیدهام. به حرفهای پدرم هم اعتباری نیست. وقتی خمار است زیاد دروغ میگوید. تا یک سال قبل پیش مادربزرگم بودم. مادر پدرم. آدم بداخلاقی است که من را همیشه زحمت زیادی برای خودش میدید. اما خانهاش را دوست داشتم. هر جمعه حلما و سمانه میآمدند آنجا و تمام هفته را منتظر بودم که در حیاط پشتی خانه مادربزرگ با عروسکهای جدید دخترعموهایم بازی کنم. عروسکها را خانم احمدی، خانم معلم، میدوخت و سر صف به شاگرد اولها میداد. من هم یکبار جایزه گرفته بودم. اما آنها درسشان بهتر بود و جایزههایشان بیشتر.»
_ پدرت کجاست؟ مگر نگفتی به خاطر او ازدواج کردی؟ «بابا راننده کامیون بود. اما مصرفش بالا بود و صاحب ماشین، راننده دیگری گرفت. از وقتی هم که بیکار شد دیگر به دیدن من نیامد. چون مادربزرگم هر وقت او را میدید مدام غر میزد و بابا باید پولی بهش میداد تا راضیاش کند من آنجا بمانم.
یکی از همان جمعههایی که دخترعموهایم به خانه مادربزرگ آمده بودند تا با هم بازی کنیم، پدرم همراه یکی از دوستانش آمد، چند باراو را همرا پدرم دیده بودم. بعد از اینکه رفت در حالی که با دخترعمویم مشغول بازی بودم مادربزرگم آمد و گفت آخر این هفته از این خانه میروی و در جای دیگری زندگی میکنی، من پیر هستم و دیگر نمیتوانم خوب از تو مراقبت کنم، وضع پدرت را هم که میبینی. تو دیگر بزرگ شدهای خانم شدهای و باید زندگی مستقلی داشته باشی. خودت خوب میدانی که باید مثل بقیه ازدواج کنی. غرق در بهت و تعجب بودم. دختر عمویم با خنده گفتداری عروس میشوی هانیه؟! اگر از اینجا بروی که دیگر نمیتوانیم با هم بازی کنیم.
من میخواستم درس بخوانم، دکتر بشوم و پول دربیاورم. یک کامیون برای پدرم بخرم که مال خودش باشد؛ تا همیشه کار کند و دیگر او را اخراج نکنند. اینکه میتوانستم از آن خانه بروم خوشحالم میکرد اما دیده بودم که دخترهای بزرگتر از من که ازدواج میکنند دیگر مدرسه نمیروند. و این یعنی دکتر شدنی هم در کار نیست. فردای آن روز به مادربزرگم گفتم من نمیخواهم ازدواج کنم. ولی با عصبانیت گفت مجبوری؛ دست خودت که نیست. گفت تا دیروز مثل لالها بودی و حالا که بخت بهم رو کرده بلبل زبان شدهای. گفت اگر بار دیگر این حرف را بزنم چنان مرا میزند که حرف زدن را فراموش کنم. عصبانیتش که آرام شد برای نخستین بار از مادرم حرف زد. گفت مادرت چند سالی از تو بزرگتر بود که برای ابراهیم گرفتیمش. به او رفتهای. چموش و نافرمان. بخواهی همینطور بمانی عاقبتت هم مثل او میشود.
همه چیزی که من از عروسی و ازدواج میدانستم جشن و میهمانیاش بود. فکر میکردم جشن میگیریم و بعد من میروم در خانه قائد، برایش غذا درست میکنم خانه را مرتب میکنم و او هم ازسرکار میآید چیزی برای خانه میخرد و همینها. تنها همدمهای من در زندگی، دختر عموهایم بودند که آنها از من هم کوچکتر بودند و حرف بیشتری نداشتند که بزنند. فقط مادربزرگم آن شب گفت وقتی حاج آقا از تو سؤالی پرسید زود جواب نمیدهی میگذاری سه بار تکرار کند و بعد میگویی بله. شاید از اینجا که بروی، خوشبخت شوی.بعد از آن بله گفتن بود که من فهمیدم دنیای دیگری جز دنیای عروسک بازی هم هست، چیزهایی که نه من میدانستم نه دخترعموهایم.چیزهای عجیب و غریبی که من از گفتن آنها خجالت میکشم...»
-شوهرت رفتارش با تو چطور است؟ «قائد 30 سال بیشتر ندارد اما یک زن دیگر هم در شهر دارد. اما چون خانواده و دکانش در روستاست بیشتر اینجا زندگی میکند. مثل پدرم همیشه بوی مواد میدهد. و اگر حال و حوصله نداشته باشد هر کار درست یا غلطی بهانهای است برای دعوا کردن. مادربزرگ میگوید دعوا نمک زندگی است و درست میشود. اما الان یک سال گذشته و هیچ چیز درست نشده... » به اینجا که میرسد بیتفاوتی نگاهش به اشک بدل میشود. از روزهای زندگیاش متنفر است و از شبها بیشتر. چندماه است که پدرش در تصادف فوت شده و حالا دیگر احساس دین نمیکند که به خاطر بدهی پدر یا رفاقت یا آبروی پدر مجبور به تحمل این زندگی باشد. اما مردد است. نمیداند که مشکل از اوست و قاعده طبیعت این است که او به زندگیاش ادامه دهد یا نه. نمیداند این آزاری که در وجودش رخنه کرده برای همه دخترهای تازه ازدواج کرده پیش میآید یا نه. نمیداند تقصیر خودش است که نمیتواند جز با بغض به چهره قائد نگاه کند یا قائد مقصر است. به او اطمینان میدهم که هیچ مشکلی از او نیست. پس از چند جمله امیدوارکننده وقتی حس کردم کورسوی امیدی در چشمانش برق میزند، شماره دوستم که وکیل بود را به خانم معلمش دادم تا بتواند آیندهاش را مشخص کند چرا که ازدواج اجباری وجود ندارد و اگر هم باشد میتوان به آن خاتمه داد.
برای اطمینان از وضعیتش با دوستم تماس گرفتم، گفتم خودم حق الوکالهاش را میدهم و گفت نگران نباشم و تمام سعی خود را میکند تا بتواند این موضوع را در دادگاه ثابت کند که ازدواج دخترک به خواست و اراده خودش نبوده است. رها سازد و از قائد جدا شود. بعد از آن هم دادگاه چون دخترک سرپرستی ندارد او را به بهزیستی تحویل میدهد. مکان خوبی است و جای نگرانی برای نگهداریاش نیست.احساس کردم گاهی میشود ویرانهها را از نو بازسازی کرد. اما تمام فکرم پیش آن بچههایی است که برای همیشه در این اجبار خواهند ماند. همسری اجباری، مادری اجباری و نهایتاً زندگی اجباری.
مشاور حقوقی ازدواج اجباری کودکان مسألهای است که نه فقط در کشور ما بلکه در بسیاری از کشورهای دنیا دیده میشود. این پدیده ریشهای تاریخی دارد و در باور برخی جوامع محلی جای گرفته است بنابراین حل این مسأله نیاز به اصلاح باور و دیدگاه مردم نسبت به این رفتار است.انتخاب همسر برای کودک به آن عنوان ازدواج تعلق نمیگیرد بلکه نوعی تحمیل است، چرا که کودک به امری واداشته میشود که به آن علاقه و حتی آگاهی ندارد. این اصلاح باور نیاز به زمانی مدید دارد، در این زمان نمیتوان از حقوق کودکانی که با این مسأله روبهرو هستند چشم پوشید. فلذا اساسیترین کاری که میتوان انجام داد حمایت از کودک به وسیله قانون است. منع ازدواج کودکان زیر 18 سال اعم از پسر و دختر، مسالهای است که نیاز است در مجلس شورای اسلامی به آن پرداخته شود. در این مطلب ما به تدابیر قانون در برابر جلوگیری از پدیده کودک همسری پرداختهایم.
از جمله شرایط صحت ازدواج؛ بالغ، عاقل بودن طرفین است.سن بلوغ را قانونگذار در تبصره 1 ماده 1210 قانون مدنی در پسران 15 سال تمام قمری(14 سال شمسی)و در دختران 9 سال تمام قمری(8 سال شمسی) دانسته است. عقل در برابر جنون قرار میگیرد.افراد یا عاقلاند یا مجنون.عاقل خود به دو دسته رشید و غیر رشید تقسیم میشود به این معنی که انسان عاقل و بالغ ممکن است رشید باشد و ممکن است غیر رشید باشد.منظور از رشد، فقط بلوغ تکامل جسمانی نیست بلکه مقصود از رشد تکامل عقلانی است که فرد به وسیله آن مصالح خود را میشناسد و منافع و مضار خود را تشخیص میدهد. قانونگذار سن رشد را در قانون صراحتاً ذکر نکرده است اما با توجه به ماده 1210قانون مدنی میتوان این برداشت را از سن رشد داشت که بعد از سن بلوغ هر شخص رشید فرض میشود مگر آن که عدم رشد او ثابت شود.
البته این سن رشد در رویههای قضایی 18 سال است. ابزارهایی که قانون مدنی به آن اشاره کرده است، ماده 1070 قانون مدنی است. «رضای زوجین شرط نفوذ عقد است و هرگاه مکره بعد از زوال کره عقد را اجازه کند نافذ است...» از مفهوم این ماده این گونه برداشت میشود که اگر شخصی بدون رضایت تن به ازدواج دهد، بعد از گذشت زمان و از بین رفتن دلیل اکراه کننده، میتواند عقد را بر هم بزند یا به آن ادامه دهد چرا که از شرایط صحت هر عقدی با نظر به ماده 190 قانون مدنی بند اول قصد و رضا است.همچنین است درباره ازدواجی که اجباری است، اجبار در ازدواج به علت از بین بردن قصد، عقد ازدواج را باطل میسازد. لازم به ذکر است که موارد بالا در صورتی رخ خواهند داد که در دادگاه ثابت شوند. در مورد ذکر شده در مطلب بالا، کودک به علت نداشتن سرپرست طبق ماده 2 قانون حمایت از کودکان و نوجوانان بیسرپرستو بد سرپرست بعد از بطلان عقد ازدواجش به بهزیستی سپرده میشود