نوآوران آنلاین-
همیشه از استشمام بوی نمناک جزیره حال خوبی پیدا میکنم. ساعت 12:30 اتاقم را در هتل تحویل گرفتم، اما نتوانستم تا ساعت 5 که مریم به جزیره میرسید صبر کنم. از آنجا که در چند شبانه روز گذشته درگیر به انجام رساندن مقالهای بودم، فرصت نکرده بودم دستی به سر و رویم بکشم. اما فرصت خوبی پیدا کرده بودم. بعد از آن به راه افتادم و چرخ کوتاهی در جزیره زدم و ازهایپر مارکت کیش کمی خرید دم دستی کردم.
دو قرار مهم با مریم گذاشته بودیم، یکی این که حتی الامکان همه جاهای تفریحی و دیدنی کیش را ببینیم و دیگر این که برای خورد و خوراک و رفت و آمد و مکان هزینه کمتری صرف کنیم تا بتوانیم به خوبی از پس مورد اول بربیاییم.
هوای کیش در بهمن ماه عالیست. نه شرجی، نه سرد و نه گرم ولی شبهای خنکی دارد. بنابراین همان روز دوم دوچرخهای کرایه کردیم و مسیر دوچرخه سواری دور جزیره را تا حدودی طی کردیم.
اما متاسفانه بیاحتیاطی کردم و عرق تن من با باد خشک شد و سریعا سرما خوردم. فکر کنید همسفرتان مرتب سوپ بخورد و بدن درد داشته باشد و ناله کند. شما هم از آنجا که همسفر همراه و به قول امروزیهای «پایه» ای هستید دندانکباب خوریتان را میکَنید و دور میاندازید و مجبور میشوید برای این همسفر بی حس و حالتان لحظه به لحظه چای داغ سفارش بدهید. هر قوری نصفه و نیمه پنج هزار تومان. ما هم به جای خرید چای از کافی شاپ هتل فلاسک ارزان قیمتی خریدیم و با تهیه آب جوش و چای کیسهای و قند مشکلمان را مرتفع کردیم.
یک کار دیوانهوار دیگر هم کردم. پیشنهاد کردم فردا صبح به پلاژ بانوان برویم تا من زیر آفتاب داغ جزیره یک «نه» مقدس! به ویروس وقت ناشناس سرماخوردگی بگویم. آفتاب آن روز مطلوب بود. پس از آن که کمی شنا کردم و با حس موش آب کشیده روی ماسهها پهن شدم، یک لکه کوچک ابر به قاعده یک نعلبکی در آسمان پدیدار شد و سایهاش را صاف روی من انداخت. با وزش نسیمی آرام در حالی که همه خلق الله از شنا در آب و آفتاب گرفتن روی ماسهها غرق در لذت بودند، بنده در به در به دنبال پتویی میگشتم که زیر آن مخفی شوم.
اما با همیاری چند دوستِ تازه یافته که مرا زیر ماسهها دفن کردند، و استراحت یک ساعته زیر ماسههای داغ لب دریا حالم به کلی دگرگون شد و استخوانهایم گرم شدند. بعد از تشریف بردن آن لکه ابر موذی، با حال خوش زیر دوش رفتم و تازه کیش گردی رنگ دیگری به خودش گرفت.
پس از مقداری سر و کله زدن با مسؤولین هتل موفق شدیم اتاق را که تا روزهای آینده رزرو کرده بودیم پس بدهیم و به ویلایی که یکی از دوستان مریم با چند تلفن و رو انداختن به آشنایان برایمان جور کرده بود برویم. آزادی Freedom و رهایی در ویلا برایمان بسیار جالب بود. مضاف بر این که این ویلا آشپزخانه کوچکی داشت و میتوانستیم برای خودمان غذا آماده کنیم. تا این که شب شد و هوا خنک. و ما تازه فهمیدیم دستگاه تهویه مطبوع هوا را گرم نمی کند. مسؤول سرکشی به ویلاها هم نتوانست دستگاه را درست کند و ما شب هنگام وسط هال، که به خاطر درست کردن غذا کمی گرم شده بود، خوابیدیم. تا این که اول صبح آن کلمه ناپخته از دهانم بیرون پرید که: «چه مارمولکهای گوشتالویی!» مریم از شدت ترس جیغ کشان روی نوک پاهایش ورجه وورجه میکرد و من هر چه سعی میکردم او را آرام کنم که اینها با ما کاری ندارند، موفق نمیشدم. تا آن که با جا به جا کردن کاناپه و چمدانها و وسایل موفق به بیرون کردن آن مارمولک نابکار شدیم. اما بعد از آن وقتی مارمولکهای چاقالو و رشید را در حال طی طریق روی دیوارها و پردهها میدیدم، به روی مبارک نمیآوردم تا آرامشی را که به آن فلاکت به دست آورده بودم، دوباره با یک «گفتِ خام» از کف ندهم.
نخستین اقدام انقلابی ما رزرو جا در تور نیم روزه کیش گردی بود که انصافا دوستان خوبی پیدا کردیم و حسابی خوش گذراندیم. اسکله قدیمی، شهر باستانی حریره، درخت انجیر معابد، و نهایتا عکس گرفتن در دقایق طلایی غروب خورشید با کشتی یونانی.
آقایی به همراه خانواده با ما همسفر شده بود و در کنار ساحل ژست میگرفت تا از او عکس بگیرند. شنیدم که به خواهرش میگفت: «مواظب باش این خانمها در کادر عکس نباشند. میخواهم در فیس بوک زیر این عکسم بنویسم: ایران من کجایی؟ دلم برات یه ذره شده.» پیش خودم فکر کردم عجب مردمانی هستیم ما. جزیرهای به این زیبایی و ساحلی به این خوشرنگی کجای خارج پیدا میشود که تازه یک کشتی خارجیتر کنار ساحل غربی آن به گِل نشسته باشد و چشم اندازی به این زیبایی به غروب آن داده باشد؟ حتما باید عکسهای ما نشانی از «من و خارج یهویی!» داشته باشد؟
شب را در رستورانی گذراندیم که موسیقی زنده آن تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت. خوانندهها و نوازندههای رنگ به رنگ آن شب را برای ما پر از نور و موسیقی و شادی کردند. پس از صرف شام با چند خانم دیگر که با هم همسایه بودند و به قول خودشان از همسرانشان مرخصی گرفته بودند و به این سفر آمده بودند، آشنا شدیم و بر سر یک میز نشستیم. خوانندهای بود که اشعار را اشتباهی میخواند و طوری آنها را ادا میکرد که کسی متوجه کلمات آن نشود. پس از آن که به خواندنش حسابی خندیدیم، فریاد زدیم: دوباره! دوباره!و بنده خدا را مجبور کردیم سه بار همان ترانه را اشتباهی بخواند. بیچاره به ما اصرار میکرد بگذاریم آهنگ بعدی را اجرا کند و فکر میکرد ما از خواندنش خیلی کیفور شدهایم.
نمی دانم این بدل بازی دیگر چه مُدی است. یک بدلکار-خواننده عینکی هم آمد و از همان اول گفت سلاوم. و این طوری ما فهمیدیم که او قرار است حامد همایون امشبمان باشد. مدتی بعدتر از آن در جشنی پسری لاغر اندام با بینی نوک تیز و کلاهی بر سر روی صحنه آمده بود و با لب زدن بر روی آهنگ خدا بیامرز مرتضی پاشایی فقید کلی طرفدار برای خودش دست و پا کرد. به نظر من که تنها هنرش شلنگ تخته انداختن بر روی صحنه (به قول خودش استیج) بود. چون حتی نمی توانست به خوبی لب بزند. از آن بدتر دختران نوجوانی بودند که با موبایل از او تصویر برمیداشتند و با چشمان خودم یکی از آنها را دیدم که تصویربرداری را با چشمان خیس و بینی قرمز انجام میداد. خدا آخر و عاقبت هنر Artمملکتمان را به خیر کند.
پارک دولفینها برنامه فردای آن روز بود. سیرک بین المللی، خوردن آش رشته در کافی شاپ!، نمایش زیبای رقص شگفت انگیز دولفینها و نمک ریزیهای مجری برنامه که مانند همه مجریهای طناز برنامه جشنهای کیش مخاطبان را به انواع و اقسام خلافهای یواشکی در جزیره متهم میکرد و مردم هم ریز ریز میخندیدند و زکریای رازی و دیگر دوستان را مسبب وسوسههای شیطان Evil قلمداد میکردند.
قسمتی دیگر از پارک دولفینها هم آکواریوم بزرگ ماهیها و نمایشگاه مارها بود. من که رؤیای تکراری مارهای آماده به نیش را به کرات در کابوسهایم میبینم، ابتدا تا انتهای نمایشگاه را به چشمهای نیمه بسته دویدم و به حرف مریم که اصرار داشت مار سه متری چاق زردی را دور گردنمان بیندازیم و عکس بگیریم توجهی نکردم.
اما کیش است و بازار Store داغ خرید. در تمام مدت خریدهای خودمان و تمام افراد خانواده و دوستان را با استعانت از اینترنت و ارسال عکس و توصیفات تلفنی انجام دادیم. چه کسی ممکن است به این جزیره بیاید و ساعتها پاساژگردی نکند و با مشماهای رنگ وارنگ بازارهای مختلف را با پاهای تاول زده پشت سر نگذارد؟ اما خدا به آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس عزیزمان برکتی داده که با هر مقدار تاول و ترک و میخچه که پای در این ساحل بگذاری، وقتی از این ساحل مرجانی بیرون میآیی و پایت را خشک میکنی، گویی به کف پای نوزاد یه ماهه دست میکشی. بی خود نیست که همه دنیا چشم طمع به این ثروت بی بدیل ما ایرانیان دوختهاند. حتی نگاه به آن هم چشم را جلا میدهد. ساحل زیبا با آب فیروزهای رنگ و پاکیزه چون اشک چشم، زیبا و دلربا و وصف ناپذیر. سفره گستردهای که هزاران نفر را دور خود جمع کرده. یکی کشتیش را در آن به پیش میبرد، یکی ماهی و صدفش را صید میکند، یکی گاز و نفت از کف آن بیرون میکشد. یکی آموزش شنا و غواصی میدهد و یکی قایق و جت اسکی کرایه میدهد. تا چشم کار میکند زیبایی است و زیبایی و زیبایی.
فردای آن روز تصمیم گرفتیم سری به سایت ورزشها و تفریحات آبی زدیم. اما به تماشا بسنده کردیم. چون هردوی ما از شنا در آبهای عمیق وحشت داشتیم و به قایق سواری و دیدن ماهیان رنگارنگ راضی شدیم. سری هم به سایت سافاری زدیم. ماشینهای غول پیکر شاسی بلندی که تپههای ماسهای را به لطف مهارت راننده کارکشته خود درمی نوردیدند و اندرون سرنشینان خود را از شدت هیجان تا حلقشان بالا میآوردند. ابتدا فکر میکردم ماشینها را در اختیار خود ما میگذارند، اما به گفته راهنمای تور هیچ کس نمیتواند به این سرعت و چالاکی در میان این تپههای ماسهای رانندگی کند و خودرو را چپ نکند. البته مریم معتقد بود با این ماشینهای پاشنه بلند! در خیابانهای صاف آسفالته هم احتمال چپ شدن ما هست.
در سفرهای قبلی که به کیش داشتم فکر میکردم برای رفتن از هر جایی به جای دیگر باید تاکسی دربست گرفت. گاهی هم وقتی قرار بود با خانواده به جزیره گردی برویم، خودروی شیکی کرایه میکردیم و دور جزیره را با آن دور دور میکردیم. اما این بار کائنات هم متوجه شدند که ما عزممان را بر کم خرجی جزم کردهایم. پس ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم نشانی مینیبوسهای گردشی داخل جزیره را دادند که با صرف هزینه اندکی ما را به همه جا میبردند و ما را به این نتیجه رساندند که هیچ وقت نیروی کائنات را دست کم نگیریم.
یکی از نکات جالب توجه در جزیره کیش آن است که کیشوندان محترم از فرهنگ رانندگی بسیار بالایی برخوردارند. در تمامی مسیرها سرعت مطمئنه را رعایت میکنند و از همه جالب تر این که وقتی عابر پیادهای از عرض خیابان میگذرد، در فاصله ده متری ترمز میکنند و با اشاره دست محترمانه از او میخواهند که از خیابان بگذرد؛ آن هم خرامان خرامان و بدون هیچ شتابی. وقتی به این خودروهای سواری نگاه میکنی، میبینی بیش از نیمی از آنها اجارهایاند. یعنی رانندگان این خودروها گردشگرانی از سایر شهرهای مملکت عزیزمان هستند. یعنی همانها که وقتی چراغ زرد میشود، چنان پا را بر روی پدال گاز میفشارند که گویی میخواهند عابر پیاده بیچاره را زیر بگیرند. بنازم به آب و هوای این جزیره دوست داشتنی که همه را با فرهنگ و مهربان میکند.
فراغت و گشت و گذار هم هر چه قدر مفصل، نهایتا پایانی داشت. در ساعتهای پایانی اقامتمان، دختر خاله دیگرم یعنی خواهر مریم از شیراز تماس گرفت که: چه نشستهاید که بالاخره امروز فهرست خرید را آماده کردم. از لباس گرم زمستانی گرفته تا لباس عید و حتی مجلسی و اسباب بازی و خانه عروسکی برای دردانه یک سالهاش سفارش داد و ما در حال دویدن در بازارها دانه به دانه فهرست بلندبالا را تیک میزدیم؛ اما هنوز این فهرست به انتها نرسیده بود که ناچار به بازگشت شدیم. چون باید ویلا را سر ساعت تحویل میدادیم.
در نهایت جمع کردن وسایل و چمدانها که در آنها را به زور و ضرب بستیم و خبر کردن تاکسی و خداحافظی جانانه و گفتن این که مسافرتخوبی بود و به امید تکرار آن هر یک سوار بر هواپیمایی به سوی خانمان خود به راه افتادیم