نوآوران آنلاین- زهرا خانم ،زن همسایه که از ناپدید شدن شوهرش و انیس خانم و دیگران دلهره داشت وقتی از زبان مادر شوهر خود قصه خیالی شنید که امکان دارد جن ها به این زن زائو و دیگران آسیب رسانده باشند نگرانی اش بیشتر شد. آن روز ماجراهای عجیب و غریبی برای زهرا خانم رخ داد و آخرین اتفاق صدای قهقهه شبح سیاه از پشت پنجره بود.
اما ادامه ماجرا:با فریاد پیرزن،محبوبه به عقب برگشت. آرام راه می رفت. زهرا خانم فکر می کرد محبوبه می خواهد به داخل کمد دیواری برود. اما او از جلوی کمد دیواری آرام رد شد. دختر جوان دستش را به طرف دیوار دراز کرد. کلید برق را فشار داد. اما کلید را اشتباه زد. لامپ کوچک قرمز رنگی که شوهر زهرا خانم به عنوان چراغ خواب زده بود روشن شد. پیرزن که حرصش در آمده بود دادی زد و گفت: دختر جان چرا لامپ رنگ جن ها را روشن کرده ای؟! محبوبه قهقهه زنان جواب داد: خوب است که نمردیم و فهمیدیم که رنگ جن ها قرمز است، مادر جان، من می خواستم لامپ مهتابی را روشن کنم و از این لامپ اجنه بی خبر بودم. زهرا خانم که در درگاه آهنی در ایستاده بود گفت: می شود دیگر از اجنه حرفی نزنید. خواهر شوهرش به طرف او آمد. زهرا داشت از ترس سکته می کرد. مادر شوهرش که از دست دخترش عصبانی شده بود دادی زد و گفت: محبوبه خیلی مسخره ای. چرا این اداو اطوار را از خودت در می آوری، کوری، نمی بینی اعصاب مان خرد و خمیر است و حالا شوخی ات گرفته است؟ در این لحظه محبوبه دستانش را بالا آورد و در حالی که شکلک در می آورد و صدایش را می لرزاند گفت: من یک جن هستم، آمده ام سر وقت شما دو تا، انیس را هم...
زهرا خانم به خواهر شوهرش خیره مانده بود که مادر شوهرش دوباره داد زد و گفت: دست بردار محبوبه، وقت پیدا کرده ای؟ دختر جوان چند قدم جلو آمد. زهرا در روشنایی قرمز رنگ اتاق با خشم به صورت خواهرشوهرش نگاه می کرد. می خواست وانمود کند نمی ترسد. دستش را آرام جلو برد و گفت:بیا ببینم چکار می خواهی بکنی. محبوبه چند قدم جلوتر آمد. زهرا خانم فکر می کرد خواهر شوهرش می خواهد دست او را بگیرد. در این لحظه صدای زنگ تلفن خانه سکوت اتاق را شکست. ترس و وحشت زهرا خانم و مادر شوهرش چند برابر شده بود. محبوبه مثل آدم های برق گرفته از جلوی زن برادرش رد شد و به داخل هال دوید. در این لحظه زهرا خانم درد عجیبی روی پایش احساس کرد. انگار میله آهنی سرخ شده ای روی پنجه های پایش فرو کرده بودند. جیغی کشید و زانو زد. با دستانش روی پای خود را ماساژ Massage می داد.
اما صدای زمین خوردن محبوبه در وسط هال ،حس درد را از یاد زن جوان برد. مادر شوهر زهرا خانم. استغفرا... کنان جلو آمد و گفت:دخترجان، چه اتفاقی افتاد. خب چرا مثل عقب مانده ها شده ای و برق ها را روشن نمی کنی. محبوبه که انگار ترسیده بود ناله کنان سرش را بالا آورد و گفت: به طرف گوشی تلفن دویدم ،اما کسی پایم را گرفت و زمین خوردم ،حاج خانم تو راست می گویی امشب جن ها به ما حمله کرده اند.
پیرزن که خودش هم ترسیده بود پاورچین پاورچین جلو رفت و کلید برق هال را روشن کرد. محبوبه گفت خودم هم می خواستم لامپ اتاق را روشن کنم ،صدای زنگ تلفن مرا به داخل هال کشاند. محبوبه از جابرخاست. صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. لنگان لنگان جلو رفت و گوشی تلفن را برداشت. او با صدای بلند سلام کرد و گفت:داداش معلوم است توکجایی، من و مادرجان از ظهر آمده ایم اینجا و دل مان هزار راه رفته است. زهرا خانم و مادر شوهرش هم جلو آمدند. زن جوان گوشی را از دست محبوبه کشید و گفت:آقا محمد سلام ،کجایی تو مرد حسابی دلم هزار راه رفته است. مرد جوان خیلی خونسرد جواب داد: از مغازه زنگ می زنم. الان مشتری دارم و سرم شلوغ است. تا یک ساعت دیگر می آیم. چای را آماده کن،خدا حافظ.
آقا محمد گوشی را قطع کرد. زهرا خانم که هاج و واج مانده بود رو به مادر شوهرش گفت:آقا محمد دروغ می گوید از ساعت ۱۰ صبح تا یکی دو ساعت قبل مغازه اش تعطیل بود و حالا می گوید مغازه ام هستم و... . او که دچار شک و تردید شده بود گفت:نکند این آقا محمد نبود و... . زن جوان ،مادر شوهرش و محبوبه (خواهر شوهرش ) به فکر فرو رفته بودند که چه سری در این تماس تلفنی فوری و فوتی نهفته بود و...