نوآوران آنلاین-زن جوان از دایره اجتماعی کلانتری سپاد مشهد به مرکز مشاوره آرامش پلیس Police معرفی شده بود. او در بیان قصه تلخ زندگی اش گفت:هنوز دهانم بوی شیر می داد و ۱۶سال بیشتر نداشتم که تن به ازدواجی اجباری دادم. همان سال اول با این که خودم بچه بودم باردار شدم و بچه ام را به دنیا آوردم. من با دارو ندار شوهرم سوختم و ساختم و به خاطر بچه ام سختی های زیادی را تحمل کردم چون نمی خواستم سرنوشت این طفل معصوم مثل سرنوشت خودم ضایع بشود. اما احساس می کنم به آخر خط رسیده ام و چون تنها بودم و نمی خواستم تصمیم عجولانه ای بگیرم از کارشناس مشاوره پلیس کمک خواستم. زن جوان آهی کشید و افزود: چند سال قبل پدر و مادرم به خاطر لج بازی و غرور هردوی شان از هم طلاق گرفتند. مادرم به شهر پدری اش رفت و من با پدرم بودم. او با زن دیگری ازدواج کرد. نا مادری ام چشم دیدن مرا نداشت. من خیلی سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم اما فایده ای نداشت. از طرف دیگر دلتنگ مادرم شده بودم و تا این لحظه او را ندیده ام. چند بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم. اما خاله ام می گفت مادرت اعتیاد شدیدی به مواد مخدر Drugs پیدا کرده و دوست ندارد تو در این وضعیت او را ببینی. زن جوان ادامه داد: درگیری های من و نامادری ام اعصاب پدرم را هم خرد کرده بود. با اولین خواستگاری که برایم آمد خانواده ام بدون هیچ شرط و شروطی و حتی بی آن که نظری از من بخواهند جواب بله را به مجید گفتند. شوهرم از همان روز اول وقتی می دید پشتوانه ای ندارم نسبت به من بی تفاوت شده بود و برایم ارزشی قایل نمی شد. البته پدرم نگران آینده ام بود و با کمک های مالی اش می خواست شوهرم را دلگرم زندگی مان کند. همین محبت های بی خود و کمک های مالی باعث شد کم کم مغازه اش را به شاگردش بسپارد و در کمتر از چند سال سرمایه ای که نصف آن را پدرم به او داده بود را از دست بدهد. از آن به بعد مجبورم می کرد از پدرم پول بگیرم. زن جوان گفت:مدتی است متوجه شده ام از طریق دوستش به مواد مخدر آلوده شده است. موضوع را به پدرم اطلاع دادم. او می گوید به خاطر بچه ات هم که شده باید زندگی ات را حفظ کنی و به همین خاطر از نظر مالی کمک مان می کند. متاسفانه شوهرم ازچند ماه قبل با تهمت های ناروا مرا به باد کتک می گیرد. او دنبال باج خواهی بیشتر از خانواده ام است. سرنوشت من ضایع شده و فقط به عشق دختر کوچولویم زندگی می کنم. من فرزند طلاق هستم و تلخی های زیادی را پشت سر گذاشته ام. شوهرم نیز که از کودکی با محبت های بی اندازه خانواده اش به عنوان بچه ته تغاری خانواده شان بد عادت بار آمده حالا پدرم را پیدا کرده و می خواهد او را سرکیسه کند تا خرج ولگردی و رفیق بازی هایش را با پول مفت و باد آورده جور کند. امیدوارم بتوانم راه نجاتی برای زندگی ام پیدا کنم. از طلاق می ترسم چون خودم آسیب های روحی و روانی زیادی از آن دیده ام.