نوآوران آنلاین- مستاصل، بلاتکلیف، با غمی که امکان بروز نداشت. «چیزی یادم نمیاد. ساقیای که بهم عرق داده بود، حتما قرص ریخته بود توش. من قبلا هم مست کرده بودم ولی کدوم آدمیه که با مستکردن، آدم بکشه؟ من هیچی یادم نمیاد و نمیفهمم چیکار کردم.» اینها را امیرحسین، یک هفته قبل از اعدام میگفت؛ در تماس ده دقیقهای از زندان. زمانی که امید داشت به بخشش و درخواست کمک میکرد. «وقتی با داییم رفتیم و خودم رو معرفی کردم، مجبورم کردن که هر اتفاقی افتاده رو اعتراف کنم. شرایط سختی بود و من بهخاطر عرقی که خورده بودم هیچی یادم نمیومد. برای اینکه خلاص بشم، یه داستانی رو روایت کردم. من هنوزم یادم نمیاد چیکار کردم.»
این حرفها باید میماند تا زخمی را باز نکند؛ نه زخم خانوادهای که ستایشش را از دست داده نه زخم امیرحسینی که روایتش با درد است. این حرفها در همان تماسهای چند دقیقهای با استرس تمامشدن تماس باید میماند تا خود امیرحسین روایتشان کند؛ اما حالا که نیست شاید این حرفها بتواند خیلی چیزها را ترمیم کند، که اگر ترمیمی باشد، نه ستایشی قربانی میشود نه امیرحسینی بالای دار میرود. ترمیمی که راهحلش حذف و اعدام نباشد. «همه تفریح من گوشیم بود؛ چیز دیگهای نداشتیم. یه رفیق هم داشتم که دور از چشم بابام باهاش بیرون میرفتم؛ وگرنه دعوام میکرد. این ماجرا سر گوشیمم بود البته. دوست نداشت همش سرم تو گوشیم باشه؛ ولی خب چیکار میکردم؟»