نوآوران آنلاین-
16 سال بیشتر ندارد اما می گوید به اندازه یک کوه سختی کشیده است. دختری که گرفتار نامادری و دوستان شیطان صفت اش شد و روزهایش به تاریکی گرایید.
دختر نوجوان صندوقچه دلش را باز و کمی از اسرار زندگی اش تعریف می کند: روزی که مادرم از پدرم جدا شد و به دنبال عشق قدیمی اش رفت، خورشید زندگی من هم غروب کرد. بعد از جدایی پدر و مادرم از یکدیگر مدتی در خانه مادربزرگم زندگی کردیم تا این که با اصرار مادربزرگم، پدرم با دختر خاله اش ازدواج کرد، این گونه عمویم با پدرم باجناق شد و همه با هم در یک خانه زندگی می کردیم. نامادری ام از همان اول با من مشکل داشت و هر بار به یک بهانه مرا کتک می زد. از من می خواست که از خانه فرار Escape و با پدرم لجبازی کنم تا پدرم مجبور شود من را پیش مادرم بفرستد اما وقتی قبول نمی کردم به شدت من را کتک می زد. او هنگام رفتن به مدرسه چیزی به من نمی داد بخورم. با آن که ما وضع مالی خوبی داشتیم اما از دوستانم خوراکی می گرفتم چون پول تو جیبی ام را نامادری ام از من می گرفت و تا زمان برگشت پدرم من را گرسنه نگه می داشت. پدرم صبح تا شب سر کار بود و از اتفاقات خانه خبر نداشت. علاوه بر نامادری ام خواهرش که زن عمویم بود مرا آزار می داد و اذیت می کرد. شبی پیش پدرم رفتم و بلاهایی را که نامادری ام سرم می آورد برایش تعریف کردم اما وقتی نامادری ام متوجه شد با گریه و زاری گفت: تمام حرف هایم دروغ است و چون قصد دارم پیش مادرم برگردم با این دروغ ها می خواهم ذهن پدرم را نسبت به او خراب کنم. نامادری ام از من کینه به دل گرفته بود و می گفت: به خاطر خودشیرینی هایم پدرم به من بیشتر توجه می کند. روزی یک استکان چای را ریختم و نامادری ام سیخ کباب را داغ کرد و از من خواست که به زبانم بچسبانم. وقتی قبول نکردم خودش سیخ داغ را به بدنم چسباند و من را تهدید کرد که اگر چیزی به پدرم بگویم بلایی بدتر از این سرم خواهد آورد. 10ساله بودم که نامادری ام دوباره من را تحریک کرد که از خانه فرار کنم. وقتی این کار را کردم سریع پدرم را در جریان گذاشت و به دنبال من آمدند و من را با کتک به خانه بردند حتی در این ماجرا چند دندانم شکست. روزی نامادری ام سر موضوعی چنان من را کتک زد که دستم شکست و به پدرم گفت که درمدرسه با دوستانم دعوا کرده ام به همین دلیل این اتفاق برایم افتاده است. پدرم به خاطر این ماجرا من را مجبور به ترک تحصیل کرد. خواهر نامادری ام مدتی مریض شد. به همین دلیل من پسرش را به سرویس مدرسه تحویل می دادم تا این که راننده سرویس به من ابراز علاقه کرد و حتی از پسر عمویم خواست که پیش پدرم علاقه اش را به من بیان کند. وقتی دیدم دست از سر من بر نمی دارد شبی که نامادری ام به مسافرت رفته بود و پدرم سر کار بود با او تماس گرفتم و از او خواستم که مزاحم من نشود اما او اصرار داشت که من را دوست دارد و قصدش ازدواج است. وقتی تلفن را قطع کردم پس از مدتی زنگ حیاط به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم ناگهان با پسر غریبه ای مواجه شدم که مانع بستن در و به زور وارد خانه شد. در حین صحبت بودیم که پدرم از راه رسید . پسر غریبه از من خواست که حواس پدرم را پرت کنم تا بتواند از خانه خارج شود و برای همین داخل اتاق من پنهان شد . وقتی پدرم وارد خانه شد با دیدن کفش های مردانه از من پرسید که مال چه کسی است؟ من از شدت ترس زبانم بند آمده بود، وقتی پدرم به سراغ اتاقم رفت و دید در قفل است شکش به یقین تبدیل شد. او فکر می کرد یکی از بستگان مادرم به دیدن من آمده است. پدرم با ترفند زیرکانه ای با صدای بلند با پلیس Police صحبت و با یک چوب دستی پشت در کمین کرد . زمانی که پسر غریبه خواست از اتاق فرار کند پدرم او را غافل گیر کرد و با چوب به جانش افتاد و او را غرق در خون کرد. در همین کش و قوس بود که پلیس از راه رسید و پسر غریبه را دستگیر کرد. پدرم بعد از این اتفاق من را داخل زیر زمین نمور و تاریک تا صبح زندانی Prisoner کرد. من از شدت سرما و استرس تا صبح می لرزیدم. بعد از جلسه دادگاه متوجه شدیم که راننده سرویس زن و فرزند و سابقه فریب و آزار و اذیت دختران را داشته است. بعد از این اتفاق نامادری ام مدام به من سرکوفت می زد و با من مثل زندانی برخورد می کرد. وقتی دیدم زندگی من بیشتر شبیه به جهنم است روزی بابرداشتن تمام مدارک و وسایلم با دوستم که اهل یکی از شهرهای شمالی بود تماس گرفتم و بعد از فرار از خانه پیش او رفتم. دوستم با برادرش زندگی می کرد. برادرش بعد از مدتی من را تهدید کرد که اگر به خواسته های شیطانی اش تن ندهم من را تحویل پدرم خواهد داد وحتی من را در اختیار دوستانش قرار می دهد. من از بی پناهی و ترس برگشتن به خانه به خواسته هایش تن دادم، او حتی طلاهایم را از من گرفت و فروخت. زمانی که به دوستم از دست برادرش شکایت کردم او کارهای برادرش را دوست داشتن من قلمداد می کرد. یک هفته ای پیش آن ها بودم تا این که پدرم از طریق تماسی که با دوستم داشتم محل زندگی ام را پیدا و از دست برادر دوستم شکایت کرد. بعد از این ماجرا دوستم که خیلی ترسیده بود از برادرش خواست که من را به جای دیگری ببرد تا پلیس نتواند من را پیدا کند. وقتی دیدم جایی برای پنهان شدن ندارم به ناچار شبانه به شهرم پیش مادرم برگشتم. زمانی که دیدم مادرم در خانه نیست به خانه عمه ام رفتم سپس نزد مادرم که 10سال می شد او را ندیده بودم رفتم و یک ماه پیش او ماندم. حالا دیگر 16ساله شده بودم. وقتی دیدم مادرم با زبان اشاره به من می گویدکه پیش آن ها جایی ندارم مجبور شدم پیش مادربزرگم بروم اما به خاطر اختلاف سلیقه و فاصله سنی زیادی که با هم داشتیم به پیشنهاد یکی از بستگان من را به یک نهاد حمایتی دولتی معرفی کرد و الان هم 4 ماه است که تحت حمایت قرار گرفته ام