نوآوران آنلاین- هنوز کابوس های وحشتناک زندان رهایم نمی کند باورم نمی شود که از پای چوبه دار به زندگی بازگشته ام اما دیگر هیچ وقت در چهارشنبه های آخر سال از خانه بیرون نمی آیم و دور رفیق بازی را هم خط می کشم چرا که ... این ها بخشی از اظهارات«سجاد» جوان 21ساله ای است که چهارشنبه آخرسال 1393 با پرتاب نارنجک دست ساز سرباز نیروی انتظامی را هنگام انجام وظیفه به شهادت رساند. او که حدود شش ماه قبل و با گذشت ایثارگرانه خانواده شهید مجید فخرایی از قصاص نفس نجات یافت در گفت و گویی با خراسان از آن حادثه تلخ و سختی های دوران زندان سخن گفت: آن چه می خوانید ماحصل این گفت و گوست. تا کلاس چندم درس خوانده ای؟ اول راهنمایی بودم که ترک تحصیل کردم. چرا؟ به کارهای فنی بیشتر از درس علاقه داشتم. یعنی بعد از ترک تحصیل وارد بازار کار شدی؟ بله در یک تعمیرگاه مکانیکی شاگردی کردم که درآمدی هم برای خانواده ام داشته باشد. مگر پدرت کار نمی کرد؟ نه! حدود 10 ساله بودم که مادرم طلاق گرفت و در بیرون از منزل برای تامین مخارج زندگی ما تلاش می کرد. من هم نزد مادرم ماندم واین گونه به مخارج زندگی کمک میکردم. چرا که مادرم حضانت من و برادر دیگرم را به عهده داشت. دلیل جدایی پدر و مادرت چه بود؟ پدرم فردی معتاد و بی مسئولیت بود که بیشتر اوقات هم به خانه نمی آمد و به همین دلیل مدام با مادرم درگیر بود. رفیق بازی هایت از کجا شروع شد؟ از زمانی که مادرم مجبور شد محل زندگی مان را تغییر دهد. آن زمان در خیابان عامل مشهد ساکن بودیم بعد به بولوار عدل خمینی نقل مکان کردیم به همین دلیل من هم شغل مکانیکی را رها کردم و در یک کارواش مشغول کار شدم. از آن زمان به بعد بیشتر اوقاتم را بادوستانم میگذراندم و میخواستم مثل آن ها خودنمایی کنم. الان هم رفیق بازی می کنی؟ به هیچ وجه؛ دور رفیق و رفیق بازی را خط کشیدم فقط به کار و زندگی ام فکر می کنم. چهارشنبه آخرسال هم بیرون می روی؟ اصلا چهارشنبه های آخر سال خودم را زندانی می کنم به همه هم سن و سالان خودم هم می گویم فکر نکنید این اتفاقات فقط برای دیگران رخ می دهد. خدای ناکرده اگر حادثه ای رخ بدهد دیگر پشیمانی هیچ سودی ندارد. ازآن شب چهارشنبه سوری بگو؟ آن شب به منزل یکی از دوستانمان رفتیم چند نارنجک درست کرده بودیم یکی از آن ها گفت برویم حال ماموران را بگیریم. وقتی به خیابان مجد رسیدیم من هم نارنجک هایم را پرت کردم آن روز خودنمایی سراسر وجودم را فراگرفته بود. دوستانم نیز هندوانه زیر بغلم می دادند اما وقتی این حادثه تلخ رخ داد و سرباز شهید شد همه پایشان را کنار کشیدند و من ماندم و خودم. دراین روزهای تلخ چه کسی بیشتر به تو کمک می کرد؟ باز هم فقط مادرم در کنارم ماند و همه تلاشش را برای آزادی من به کار برد. وقتی شنیدی به اعدام محکوم شده ای چه حالی داشتی؟ قابل توصیف نیست می ترسیدم و می لرزیدم.