نوآوران آنلاین-سن و سال مرد کمتر از زن نشان می داد، هر دو با آرامش روی صندلی نشسته بودند. خانمی که میان این زوج روی نیمکت نشسته بود، مادر مهتاب بود. زنی میانسال که وقار و مهربانی از نگاه، چهره، پوشش و حتی قاب عینکش نمایان بود.
وقتی وارد دادگاه خانواده شدند، قاضی «غلامحسین گل آور» پرونده دادخواست طلاق توافقی آنها را باز کرد و به مطالعه آن پرداخت...
پوریا و مهتاب هر دو به بیماری تالاسمی مبتلا بودند، نوعی بیماری خونی که از والدین بــــــه ارث می رسد. ۵ سال پیش در یکی از مراکز مردم نهاد با هم آشنا شده و به تشویق خانواده ها زندگی مشترکشان را آغاز کرده بودند. خودشان هم بدشان نمی آمد ازدواج کنند. پدر پوریا هر وقت فرصتی دست می داد از خوبی های ازدواج می گفت و ورد زبانش ضرب المثل؛ «کبوتر با کبوتر باز با باز...» بود. پوریا هم به پدرش احترام می گذاشت و به حرف هایش باور داشت.
قبل از اینکه موضوع ازدواج پیش بیاید با خودش گفته بود؛ «حالا که در یک اداره کار می کنم، حالا که از مرز ۳۰ سالگی گذشته ام، حالا که کسی پیدا شده که شرایطم را درک می کند، چرا ازدواج نکنم؟» حتی با خودش قرار گذاشته بعد از مستقل شدن به عنوان آخرین فرزند، پدر و مادرش را تنها نگذارد. مهتاب هم راضی شده بود که در خانه پدرشوهر زندگی مشترک را شروع کنند. جشن مفصلی برگزار شد و عروس و داماد به آشیانه خود قدم گذاشتند. تا سه سال اول به جز همان مشکلات کوچکی که همه زوج ها با آن روبه رو می شوند مشکل خاصی درمیانشان نبود. خانواده مهتاب دامادشان را مثل پسرخودشان دوست داشتند و هر کمکی از دستشان برمی آمد دریغ نمی کردند اما روزهای خوش بسرعت گذشتند و امواجِ مشکلات زندگی زوج جوان را تحت تأثیر قرار داد.
در همان روزها پدر پوریا از کارافتاده شد و بتدریج آلزایمر گرفت. با این وضع همه کارها به گردن پوریا افتاده بود و مرد خانواده با صبر و آرامش به مادر پیر و پدر بیمارش رسیدگی می کرد، اما گرفتاری های کار از یک طرف، مشکلات پدر و مادر پیر از یک طرف دیگر باعث شده بود کمتر به همسرش توجه کند. بتدریج مشکلات جدی تر شد و این اختلاف ها وقتی به اوج رسید که پدر پوریا دیگر نمی توانست حتی برای دستشویی رفتن خودش را کنترل کند. یک روز زن و شوهر با هم مجادله کردند و پوریا پیشنهاد داد فعلاً از هم دور باشند. مهتاب هم چمدانش را برداشت و به خانه مادرش برگشت بدون آنکه امیدی برای بهتر شدن زندگی شان داشته باشد...
در لحظاتی که سکوت بر شعبه ۲۶۴ دادگاه خانواده حکمفرما بود، قاضی سرش را از پرونده برداشت و به زوج جوان که روی صندلی نشسته بودند، گفت:«چه اتفاقی افتاده که تصمیم به جدایی گرفته اید؟»
مهتاب گفت:«من دلم نمی خواهد طلاق بگیرم ولی پوریا تصمیمش را گرفته...»
قاضی رو به پوریا گفت:«اینطوری که نمی شود. بالاخره در طلاق توافقی باید هر دو طرف رضایت داشته باشند.»
مرد جوان جواب داد:«من هم دلم نمی خواهد طلاق بگیریم اما فکر می کنم چاره دیگری نمانده باشد. جدا از همسرم، من به پدر و مادر پیرم هم متعهد هستم و وظیفه دارم از آنها مراقبت کنم. خواهر و برادرم بچه دارند و هزار گرفتاری و کاری از دستشان برنمی آید. تا پارسال مشکل چندانی برای نگهداری والدینم نداشتیم، اما حالا دست مادرم درد می کند و پدرم کنترلی بر رفتار خودش ندارد. من نباشم آنها به سختی می افتند. از این طرف همسرم مدتی است به بیماری وسواس دچار شده و حتی به من دست نمی زند، چه رسد به اینکه بخواهد در کنار دو آدم سالمند زندگی کند. من هم خواهش کردم مدتی پیش خانواده اش برود. متأسفانه وضع بدتر شد و حالا به این نتیجه رسیده ام که جدایی برای هر دوی ما بهتر است.»
قاضی سری تکان داد و گفت:«البته حق طلاق با مرد است اما باید حقوق از دست رفته همسرتان را هم بپردازید.»
مهتاب به جای پوریا گفت:«مهریه من ۱۰۰ سکه طلاست. اما او هیچ چیزی ندارد. نه خانه ای از خودش دارد و نه پس اندازی. یک فیش حقوقی دارد و یک ماشین معمولی... من هیچ چیز نمی خواهم.»
در این میان مادر مهتاب گفت:«من پوریا را مثل پسر خودم دوست دارم. حتی پیشنهاد دادم تا وقتی پدر و مادرش زنده هستند، دخترم پیش ما بماند. این طوری هم دل دخترم نمی شکند و هم پوریا می تواند از پدر و مادرش نگهداری کند. در هفته هم هر چند روز که می خواهد پیش همسرش بیاید.»
پوریا دست مادر زنش را گرفت، بوسید و گفت:«شما هم مثل مادر خودم هستید. چه کار می توانم بکنم؟ من هم مهتاب را دوست دارم و دلم نمی خواهد در گرفتاری های من شریک باشد...»
قاضی گل آور لبخندی زد و توصیه کرد بهتر است قدر همدیگر را بدانند و به فکر راه های دیگری برای حل مشکلاتشان باشند. سپس پیشنهاد کرد تا دو هفته دیگر پرونده را کنار بگذارد و آنها در این مدت با مراجعه به مشاور اختلاف هایشان را رفع کنند. چند دقیقه بعد هر سه نفر راه برگشت به خانه را در پیش گرفتند. قبل از آن مادر مهتاب در آستانه در ایستاد و رو به قاضی گفت:«کاش همه بچه ها قدر پدر و مادرشان را بدانند. اما برای ما زندگی این دو نفر مهمتر است...»