نوآوران آنلاین-از آن پس آینده و آرزوهایم را در وجود او می دیدم بدون این که متوجه باشم این رویاهای پوچ فقط روسیاهی و بدبختی ام را رقم خواهد زد. به تنها مسئله ای که می اندیشیدم این بود که فقط او می تواند من را خوشبخت کند. ابتدا قصد داشتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم اما می ترسیدم که آن ها از این موضوع ناراحت شوند. با این حال هر روز که می گذشت علاقه ام به او زیادتر می شد و این در حالی بود که حتی یک بار هم همدیگر را ندیده بودیم و شناختی که از هم داشتیم از طریق تماس های تلفنی بود. او به دروغ به من ابراز علاقه می کرد. روزها به این منوال می گذشت تا این که مادرم از این ماجرا مطلع شد و به واسطه نصیحت های او مدتی تلفن همراهم و شماره تلفن خانه را جواب نمی دادم اما آشوبی در دلم برپا شده بود و سعی می کردم هر طوری که شده با او صحبت کنم، اما با مراقبت های مادرم موفق به این کار نشدم وخوشبختانه پس از مدتی او را فراموش کردم. چند ماه بعد از این ماجرا پسرخاله ام به خواستگاری ام آمد و پس از برگزاری مراسمی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روزها می گذشت و این در حالی بود که خودم را در کنار همسرم خوشبخت ترین زن روی زمین می دانستم، اما با تماس ناگهانی همان فردی که قبلا در دوران مجردی ام از طریق تلفن با او ارتباط داشتم، آتش به خرمن زندگی ام افتاد. همسرم تلفن همراهم را که در کنارش بود جواب داد و حرف هایی که بین آنان رد و بدل شد تخم بدبینی را در دل همسرم کاشت تا جایی که هر روز دعوا و جر و بحث داشتیم و هر راهی را که می رفتم به بن بست می رسید. نه راه پس داشتم و نه راه پیش و باید تاوان گناهی را که کرده بودم، با به هم خوردن زندگی ام می دادم.