کد خبر : 171426 تاریخ : ۱۳۹۷ سه شنبه ۹ مرداد - 10:15
مادرشوهر حسود زندگی عروسش را از هم پاشید ! با مهران در مهمانی فارغ التحصیلی دختر عمه ام آشنا شدم. پسری که بمب شادی و انرژی بود و همه را به وجد می آورد.

نوآوران آنلاین-وقتی در همان مهمانی متوجه نگاه های معنادارش شدم با روی خوش از وی استقبال کردم و همان شب کافی بود تا یک ماه بعد به اتفاق خانواده اش به خواستگاری من بیاید. دوران نامزدی من و مهران از رویایی ترین روزهای زندگی ام بود اما این ابتدای ماجرا بود، چرا که کم کم متوجه شدم ذات مهران با تن پروری و خوشگذرانی شکل گرفته و هیچ برنامه ای برای کار و آینده ندارد و همین باعث بروز اختلاف در رابطه ما دو نفر شد. او می گفت وقتی خانواده ای دارم که مرا تامین می کنند چرا باید خودمان را به زحمت بندازیم؟ اواخر کارمان به مشاجره و دعوا رسید و در نهایت از هم جدا شدیم. بعد از فارغ التحصیلی در یکی از اداره های نیمه دولتی استخدام شدم. کارم بد نبود و توانسته بودم ریتم خوبی به زندگی ام بدهم اما مشکلی که هنوز با آن دست به گریبان بودم همان نداشتن اعتماد به نفس بود. در مدتی که در آن شرکت سر کار بودم، چند خواستگار هم برایم پیدا شده بود اما همه آن ها را رد کردم. این موضوع، نگرانی پدر و مادرم را هم به همراه داشت و باعث شد تا چند جلسه ای نزد مشاور بروم. دو سال و نیم بعد، تمام مشکلاتی که با آن درگیر بودم از بین رفت و در همان شرایط بود که فرهاد وارد زندگی ام شد. او فوق العاده آرام بود و به کسی کاری نداشت. بعد از فوت پدرش، مادرش چهار فرزند را از آب و گل درآورده و آن ها را سر و سامان داده بود. سه خواهر او همگی ازدواج کرده بودند و تنها فرهاد باقی مانده بود. بعد از مدت کوتاهی پاسخ مثبت را اعلام کردم و خیلی زود با هم ازدواج و زندگی مشترک را آغاز کردیم. فرهاد سرش به کار و زندگی گرم بود و در نگاهش می دیدم که چقدر عاشق من است. او در همان روزهای اول زندگی حرفی زد که بعدها معنای آن را فهمیدم. گفت که من نه اهل رفیق بازی هستم و نه مهمانی و خوشگذرانی... زندگی من در کار و خانواده ام خلاصه شده است اما فقط بدان که برای من مادرم معنا و مفهومی فراتر از یک واژه دارد. از همان روزهای اول، حسی به من گوشزد می کرد که مادر فرهاد چندان دل خوشی از من ندارد و دوست ندارد با من بجوشد. ابتدا با خود می گفتم که اشتباه فکر می کنم و این حس از پایه و اساس غلط است. سعی داشتم تا هر طور که شده به مادر فرهاد نزدیک شوم، اما هر چه تلاش می کردم رفتارش سرد و سردتر می شد. فرهاد عاشق من بود و برای خوشحالی ام حاضر بود دست به هر کاری بزند اما مادرش از این موضوع به شدت عصبانی بود و مرا به چشم یک رقیب نگاه می کرد. با گذشت زمان این وضعیت نه تنها بهتر نشد که روز به روز هم بدتر شد تا جایی که اگر می خواستیم به خرید، رستوران یا سینما برویم باید دنبال مادرش هم می رفتیم. در آن شرایط تحمل این وضعیت برایم غیرممکن می شد و به همین دلیل گلایه های من هم آغاز شد. با گذشت چندماه دیگر خود را رها کردم و مانند مرده متحرکی در آن خانه زندگی می کردم تا این که آن شب کذایی از راه رسید... ما به خانه مادرش رفته بودیم و او به تحقیر من پرداخت و گفت: «از این که پسرم را از من گرفتی نمی گذرم» و من هم طاقت نیاوردم و به خانه برگشتم و بلافاصله وسایلم را جمع کردم و به منزل پدرم  رفتم. تا دو روز فرهاد می آمد و می خواست که برگردم. همان چند روز کافی بود تا مادرش کار خودش را بکند و زیر پای پسرش بنشیند و زندگی ما را از هم بپاشد. یک هفته گذشت، اما خبری از فرهاد نشد و این تبدیل به 20 روز شد و با او تماس گرفتم، اما فرهاد دیگر آن آدم سابق نبود. رفتار سردش در نهایت به این جا رسید که گفت مجبور است که بین مادر و همسرش یک نفر را انتخاب کند و مادرش را انتخاب کرده است.طلاق! چیزی در کمتر از یک ماه، زمینه اش فراهم شد و من دوباره باختم و به نقطه اول برگشتم...