نوآوران آنلاین-در یکی از روستاها و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بودو از وضعیت مالی مناسبی برخوردار بودیم و من فارغ از همه هیاهوهای زندگی به تحصیلاتم ادامه می دادم تا این که «اکبر» به خواستگاری ام آمد. آن روزها من 17 سال بیشتر نداشتم و در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم این در حالی بود که نمی توانستم برای آینده ام تصمیم بگیرم و تنها به حرف های اطرافیانم اعتماد کردم و به «اکبر» پاسخ مثبت دادم. حدود یک سال بعد زندگی مشترکمان را در حالی شروع کردیم که همسرم در یک شرکت خصوصی استخدام شده بود. زندگی آرام و بی دغدغه ای را سپری می کردم تا این که رفت و آمدهای خانوادگی به منزل خواهر بزرگ ترم زیادتر شد. در همین روزها بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف «اکبر» با دختر خوانده خواهرم شدم. وقتی کم کم به رابطه پنهانی آن ها پی بردم ماجرا را برای خانواده ام بازگو کردم. دختر خوانده خواهرم 21 ساله بود و 6 ماه پس از نامزدی از همسرش طلاق گرفته بود. در همین روزها بود که به یک مجلس عروسی در شهرستان دعوت شدیم. پس از پایان مراسم همسرم به بهانه این که مرخصی ندارد بازگشت و من در شهرستان ماندم اما روز بعد یکی از بستگانم با من تماس گرفت و گفت «اکبر» را با دختر خوانده خواهرم دیده است. من هم شبانه آمدم و او را در منزل خودم دیدم.
این بود که پنهانی با پلیس تماس گرفتم و آن ها دستگیر شدند. من هم قهر کردم و به منزل پدرم رفتم. مدتی بعد همسرم تماس گرفت و گفت من با «شهره» ازدواج کرده ام اگر می خواهی برگردی باید در کنار او زندگی کنی اما من قبول نکردم. تا این که 5 ماه بعد از من خواست تا فرزندم را به او بسپارم. من هم لجبازی نکردم و در حالی پسرم را نزد او و همسرش فرستادم. اما چند روز بعد متوجه شدم پسر 6 ساله ام که نزد همسرم بوده بر اثر اصابت جسم سخت به سرش به قتل رسیده ...