نوآوران آنلاین-از زمانی که گرفتار اعتیاد شدم، روزگارم به سراشیبی افتاد و هر روز بیشتر به عمق این گرداب فاجعه سقوط می کردم. دیگر درس و مدرسه را رها کرده بودم و زندان، خانه دومم بود. خانواده ام وقتی نتوانستند مرا به راه راست هدایت کنند، از خانه بیرونم کردند. حالا دیگر تنها به جرم حمل و نگهداری موادمخدر راهی زندان نمی شدم، چراکه برای تأمین هزینه های اعتیادم مجبور بودم اموال دیگران را سرقت کنم. این بود که به یک گروه خلافکاری ملحق شدم. دیگر به صغیر و کبیر هم رحم نمی کردیم. حتی روزی یکی از همدستان افغانی ام، دختری را برای سرقت کیفش آن قدر روی آسفالت کشید تا آن دختر وحشت زده و خون آلود بند کیف را رها کرد. آن قدر در اوج رذالت به سر می بردیم که اگر مردی پول و شیئی گران قیمت نداشت، لباس هایش را پاره می کردیم و خنده مستانه سر می دادیم.مدتی به همین ترتیب سپری شد و ما پول فروش اموال مسروقه را صرف خوشگذرانی و تهیه مواد مخدر می کردیم. فکر می کردم دیگر پلیس نمی تواند مرا دستگیر کند ولی یک شب که در داخل پاتوق در حال مصرف موادمخدر بودیم، ناگهان کارآگاهان پلیس آگاهی را بالای سرمان دیدیم...