نوآوران آنلاین-هنوز امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی آغاز نشده بود که دایی ام مرا برای پسرش خواستگاری کرد. اگرچه آن زمان 14 سال بیشتر نداشتم و از مهارت های همسرداری چیزی نمی دانستم اما به خاطر علاقه ای که به پسردایی ام داشتم بدون تامل پاسخ مثبت دادم و خیلی زود به دلیل نسبت فامیلی مراسم عقدکنان ما طبق آداب و رسوم محلی برگزار شد و من پا به خانه بخت گذاشتم روزها و ماه ها سپری می شد و من خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دانستم چراکه «سینا» هم به من علاقه داشت و خیلی از ندانم کاری ها و اشتباهات کودکانه مرا می بخشید. درحالی که زندگی شیرینی را تجربه می کردم ناگهان ابر سیاه نازایی بر آسمان زندگی ام سایه افکند. آرام آرام نیش و کنایه های اطرافیان در گوشه و کنار این زندگی شیرین رخنه کرد و هرکس از ظن خود عیبی برایم می تراشید اما در این میان «سینا» تنها پشت و پناهم بود و دلداری ام می داد. او هزینه های پزشکی را می پرداخت تا معالجه شوم اما پزشکان معتقد بودند که من مشکلی برای بارداری ندارم. سینا هم تحت معالجه قرار گرفت او نیز مشکلی نداشت در واقع هرکدام از ما به تنهایی ایرادی نداشتیم با این وجود نمی توانستم باردار شوم و به همین دلیل دیگر سرزنش های اطرافیان علنی شده بود. به ناچار دوبار تخمک اهدایی گرفتم اما باز هم ماجرای بارداری من به سرانجام نرسید و جنین در همان هفته های اول سقط شد. سرپرستی یک کودک از بهزیستی آخرین امیدم بود ولی کارشناسان بهزیستی با دیدن مدارک پزشکی من و همسرم گفتند که هر دو نفر ما سالم هستیم و من می توانم باردار شوم دیگر هیچ روزنه ای برایم باقی نمانده بود تا این که حدود سه ماه قبل فهمیدم سینا دو سال است که به طور پنهانی منشی شرکت را به عقد موقت خودش درآورده است. آن روز وقتی با او تماس گرفتم آن زن خودش را خانم همسرم معرفی کرد و با بی حیایی گفت چرا از زندگی سینا بیرون نمی روی؟ نه تنها زیبایی ظاهری نداری بلکه در طول 15 سال زندگی نتوانستی او را صاحب فرزند کنی و ... وقتی ماجرا را برای سینا بازگو کردم مقابلم ایستاد و گفت: او زن صیغه ای من است واگر تا عید نوروز باردار نشوی او همسر رسمی من خواهد شد.