نوآوران آنلاین-جواد، پدر سهیلا به او گفت: چرا این قدر دیرکردی؟ نان خریدی؟ دختر جوان کلاسور و کولهاش را روی زمین گذاشت و با تعجب گفت: ـ مگر من باید نان میخریدم؟ مرد با ناراحتی گفت: ـ پس کی باید میخرید؟ دختر جوان جواب داد: ـ خب شما میخریدید خیلی بهتر بود. این موقع من در صف نانوایی میان این همه مرد، بد نیست؟ بگو مگوهایشان با همین جملهها آغاز شده و اوج گرفته بود. هر لحظه صدای پدر و دختر بالا میرفت. زن سراسیمه از آشپزخانه بیرون دویده بود. ـ چرا این قدر بلند حرف میزنید؟ جلوی همسایهها آبرو داریم. زشت است مرد تو کوتاه بیا. مرد در حالی که عصبیتر از لحظههای قبل شده بود، گفت: چرا؟ چون تو بلد نبودی دختر تربیت کنی. چون دخترت پر رو و وقیح شده است من کوتاه بیایم. دختر جوان با ناراحتی گفت: ـ مگر چه کردهام؟ مگر چه خطایی از من سر زده است؟ سر به راه درسم را خواندهام و حالا هم دنبال کار و درس و دانشگاه هستم. از صبح تا شب جان میکنم که هزینههای خودم را بپردازم، آن وقت... سیلی پدر مهر پایانی بر این بگو مگو بود. دختر جوان به گوشه اتاق پرتاب شده بود و خون از گوش او میریخت. مادر با چشمی گریان به طرف دخترش رفت. ـ خدا از سرت نگذرد چرا بچه را میزنی؟ از صبح رفته دانشگاه خسته آمده است خانه این لیوان آبمیوهای است که دستش دادهای؟ مادر به طرف آشپزخانه دوید تا دستمالی بیاورد، وقتی برگشت هرچه دخترش را صدا زد دختر چشم باز نمیکرد. مرد و زن دختر را به سرعت به بیمارستان رساندند. دکتر بعد از آزمایشات لازم و بررسی گفت: ـ متاسفانه دخترتان بر اثر وارد شدن یک ضربه شدید دچار خونریزی مغزی شده است... مرد به سرش میزد و بشدت گریه میکرد. کاش هرگز روی دخترش دست بلند نکرده بود.