کد خبر : 175337 تاریخ : ۱۳۹۷ دوشنبه ۳۰ مهر - 10:12
شکار دختران بد حجاب با تاکسی خطی تا زمان دستگیری فکر می کردم همه چیز یک شوخی است شاید خواب می بینم که دستگیر شده ام.از مدتی قبل تاکسی را با کمک مادرم به صورت قسطی خریده بودم. تاکسی به نام مادرم بود اما دفترچه آن را خودم گرفته بودم و به صورت خطی مسافرکشی می کردم تا این که روزی زنی را به همراه دخترش به مقصد مشهد سوار کردم...

نوآوران آنلاین-به گریه ها و التماس های دختران جوانی که در دام ما می‌افتادند، هیچ توجهی نمی کردم و فقط می خواستم به نیت های شیطانی ام برسم. هیچ وقت دلم به حال آنها نمی‌سوخت و اگر بیشتر مقاومت می کردند، آن ها را تهدید به قتل می کردم. ما دختران محجبه و چادری را سوار نمی‌کردیم و تنها به دنبال طعمه هایی می گشتیم که حجاب کامل نداشتند و ...

این جملات بخشی از اظهارات فرد شیطان صفت 24ساله‌ای است که به گرگ زرد معروف شده است. او که به همراه پسرخاله اش با تلاش شبانه روزی کارآگاهانپلیس دستگیر شده است، گفت: تا زمان دستگیری فکر می کردم همه چیز یک شوخی است شاید خواب می بینم که دستگیر شده ام.از مدتی قبل تاکسی را با کمک مادرم به صورت قسطی خریده بودم. تاکسی به نام مادرم بود اما دفترچه آن را خودم گرفته بودم و به صورت خطی مسافرکشی می کردم تا این که روزی زنی را به همراه دخترش به مقصد مشهد سوار کردم. حجاب و اخلاق آن دختر را پسندیدم. وقتی به مشهد رسیدیم، هوا سرد بود و آن زن از من خواست آن ها را به منزلشان برسانم ، 3 روز بعد مادرم را برای خواستگاری فرستادم یک هفته بعد با آن دختر ازدواج کردم و از مرداد امسال نیز زندگی زیر یک سقف را با هم آغاز کردیم. همسرم از کارهای من اطلاعی نداشت و نمی دانست که من چه حیوان کثیفی هستم. هیچ کس حیوان تر از من نیست.

اگر کسی با یکی از 3 خواهرم این گونه رفتار می‌کرد اورا تکه تکه می کردم. اما همه ماجرا از روزی شروع شد که یکی از مسافرانم داخل تاکسی عنوان کرد شنیده ام دو جوان داخل خودرو زنی را مورد آزار و اذیت قرار داده اند با شنیدن این حرف من هم تصمیم گرفتم تا داخل خودرو دختران را مورد آزار و اذیت قرار دهم. روز بعد این موضوع را به پسرخاله ام یاسر که مجرد است پیشنهاد کردم و با هم به مشهد آمدیم.

چند بار دخترانی را سوار کردیم اما شرایط برای ربودن آن ها فراهم نمی شد من راننده بودم و پسرخاله‌ام در صندلی عقب می نشست. وقتی دختری را سوار می‌کردیم من خطاب به پسرخاله ام می گفتم «چقدر هوا سرد است!» این، رمز بود و بلافاصله پسرخاله ام سر دختر را به زیر صندلی می کشید و کاپشن خود را روی او می انداخت سپس به طرف جاده خاکی حرکت می کردیم. آنها التماس می کردند که ما دختر هستیم، به ما رحم کنید زندگی ما را سیاه نکنید ولی ما کوچک ترین توجهی به گریه های آن ها نمی کردیم. آن ها ما را به همه مقدسات قسم می‌دادند که زندگی شان را تباه نکنیم ولی شهوت چشمان ما را کور کرده بود و .... با خودم فکر می کردم در این شهر بزرگ کسی نمی تواند ما را پیدا کند بیشتر شب ها کارهاب کثیف مان را انجام می دادیم. حالا که فهمیده ام مجازات این کار «اعدام» است، اگر زمان به عقب برگردد غلط می کنم این کارها را انجام بدهم...