نوآوران آنلاین-
محمد علی حیدری؛ یادداشت روز
همه چیز از نیاز به تایید میآید؛ آدمیزاد که رخت و لباسش را نو میکند، میخواهد که تماشایش کنند. هیچ هم بد نیست این کار. دولت که زمانی متولی و همه کارهی سینما بود، بعد از عبور از طوفانهای سالهای آغازین دههی شصت، بادبانهایش را برای کمی آنسوترک برافراشت و سینمایی که در ایران تثبیت شده، جا افتاده بود، رفته رفته میرفت که میراثی از خود به جا بگذارد. بنابراین چیزی از ایران به صورت رسمی به آن سوی آبها عرضه شد که اگرچه تصویر رنج بود اما کسی را نمیرنجانید.
«شیر سنگی» به گمانم اولین فیلم بود که بدین روش، رسماً سینمای ایران را در محافل جهانی نمایندگی کرد. سازندهاش محصول سینمای پس از انقلاب بود و موضوعش حساسیتی برنمیانگیخت، هرچند که با تلقی رایج جهانیان از ایرانِ بعد از انقلاب فرق داشت. این، مختصات سینمای آن دوره بود؛ حرکتی آرام و موثر در عبور از موانع بیشمار. خوراکی که خورند همگان باشد. فیلمی که نشانه های بومی و فرهنگی و تاریخی را با خود به میزانی متعادل داشته باشد و گزک دست کسی ندهد؛ نه مغرضان آن دیاران و نه غیرتمردان این سامان. غرض، نشان دادن بود؛ سندی و شهادتنامهای گواهِ حیات هنر در سرزمینی که آتش جنگ در آن، هر رویدادی نامرتبط با جنگ را میسوزاند و به خاکستر فراموشی میسپرد. نام ایران در جهان با جنگ عجین بود و نه فرهنگ و سینما قافله سالار فرهنگی بازیافته بود که نیاز به دیده شدنش بود.
اندکی بعد، همزمان با چشیده شدن طعم شیرین موفقیت جهانی، صدور و اعزام آثار سینمایی از ساز و کار رسمی خارج شد و بُهت جهانیان از رونق سینما در کشوری تحریم شده و جنگدیده، به لبخند رضایتی از پی کشف زبانی ناب در هنر بدل شد. رویکرد غالب فستیوالهای بینالمللی، از دورافتاده ترین و ناشناختهترین آنها تا چند نمونهی معتبری که همه میشناسیم، نمایش چیز یا چیزهایی است از ملتی که تحولات سیاسی اش همه را کنجکاو آن کرده. به این ترتیب خاطرمان باشد که نفس حضور در عرصه های بینالمللی، بیش از آنکه مقبولیت به لحاظ قابلیتها باشد، پاسخی است به این تشنگان اطلاعات. یعنی تقاضای آنهاست که هرطور شده، چیزی از ایران ببینند که بفهمند چه چیزی به جز جنگ است که بشود سرزمینی را بدان بازشناخت. اما گذر زمان، نشان داد که این آسمان به یکی دو ستاره درخشان و فروزان نیست و به تعبیر شاعر: «هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت». رونق سینما در داخل آنچنان بود که شهرت و محبوبیت فیلمسازان را به سطح فعالان عرصههای مردمیتر، همچون هنرپیشگان و خوانندگان و ورزشکاران رساند. دیگر، هفتهای نبود که خبری از حضور یا شعفی از برگزیده شدن فیلمی در فستیوال مهم در میان نباشد. فیلمسازان سفیران فرهنگی ایران لقب گرفتند و هیچ گودی را بی پهلوان نگذاشتند.
***
امروز اما اگر بخواهیم قصه را از آخر بخوانیم، با حکایتی دیگر روبه رو خواهیم بود. آن نیاز به دیده شدن که در آغاز به آن اشاره شد، ابعاد پیچیدهتری یافته است. اصالت و خودانگیختگی جای خودش را به تقلید و تکرار داده و در اغلب موارد، برای رهایی از گمنامی، بدنامی راه چاره شده است. سیاسی بازیِ فستیوالهای فرنگی در کنار قوانین دست و پاگیر داخل، توامان سینمای ایران را از رمق انداختهاند؛ نه فیلمهای سفارشی و دولتی و مجلل امروزی نشانی از هنر بر پیشانی دارند و نه معیار جهانیان برای ارزیابی سینمای ما راستین و باورکردنی است. ناشی گری و ندانم کاری زیر نقاب مخالف خوانی و متفاوت نمایی به چشم نمیآید و عرصهی رقابت، چیزی شده شبیه مسابقات ورزشی. همان زمان هم که کیارستمی فقید با آثار بکر و بدیعش مشهورترین چهرهی سینمای ایران در جهان بود، این پرسش بزرگ در گلو خفه و ناگفته ماند که چرا بزرگیِ دیگران به چشم نمی آید. اگر مراد سینماست و زبان هنر، کیارستمی چه داشت که تقوایی و حاتمی و مهرجویی و عیاری و دیگران نداشتند، و اگر معیار به راستی ارزش هنری است، این همه محصول کانون پرورش فکری و فیلمهای ابوالفضل جلیلی و غیره به چه کار میآید؟ این پرسش در گلو ماند چون هر ایرانی مشعوفی که از دیدن موفقیتهای فیلمساز هموطنش، که به رغم همهی محدودیتها و موانع داخلی توانسته بود چنین جایگاهی برای خود در جهان دست و پا کند، به وجد آمده بود طاقت شنیدن چیز دیگری را نداشت.
سیاستهای فرهنگی غلط در داخل، فیلمسازان را یکی پس از دیگری به شکل مخالفان سیاسی درآورد و مخالف بودن گویی برای موفقیت جهانی یک امتیاز ویژه بود، حتا اگر آن مخالف فرضی کارمند رسمی تلویزیون باشد یا همزمان با نام مستعار برای تلویزیون دولتی ایران سریال عامه پسند بنویسد. روزگاری را به خاطر میآوریم که مدیر جشنوارهی کن در میان اپیزودهای یک مجموعهی سینمایی، اثر هنرمندی در حد و اندازههای بهرام بیضایی را به دلیل ناسازگار بودن با روح مجموعهای دربارهی جزیرهی کیش بیرون گذاشت و پاسخ بیضایی را به یاد داریم که گفت روح حاکم بر فرهنگ کیش را من میشناسم و نه شما آقای ژیل ژاکوب!
در میان کارگردانان آن مجموعهی پذیرفته شده در کن، نامهایی دیده میشود که امروز در قیاس با بیضایی خنده بر لبمان مینشاند و مگر میشود برخی از آن فیلمها را حالا دید و نخندید؟ باری اگر ابتدای دههی پنجاه میلادی، سرآغاز شکفتن و روییدن سینمای شرق بود، این جریان به دیده شدن کوروساوا، میزوگوچی، ساتیا جیت رای، کوبایاشی، ازو و دیگران منتهی شد. این سینماگران نام آشنا، با همهی تفاوتهایشان با یکدیگر، دیده و آنچنان که شایسته بودند ستایش شدند اما در دو دههی اخیر، سینمایی از ایران به جهانیان معرفی شد که در مواردی نه لایق آنهمه تجلیل بود و در بسیاری موارد به قیمت نادیده انگاشتن بزرگان دیگر بود.
ما مردمانی احساسی هستیم که به تعبیر سعدی دست صبری نداریم که در پای عقل بَریم و پای عقلی نداریم که در دامن قرار کشیم. دستاورد موفقیت جهانی سینمای ایران برایمان حسی آمیخته به افتخار و چشم پوشی است؛ افتخار به راه یافتن یک ایرانی به پانتئون بزرگان و چشم پوشی بر هر نوع خطا و لغزشی از جانب آن فیلمساز. با علم به فجایعی که گاه و بیگاه داوران بزرگترین و معتبرترین جشنوارههای جهانی عامل آن هستند، همواره دوست میداریم آنان را صاحب معیاری والاتر از داوریهای خود بدانیم.
احساس یکسانی داریم از موفقیت فیلمسازمان در جشنوارهی کن و موفقیت کشتیگیرمان در مسابقات جهانی. تشنهی افتخاریم و به رسمیت شناخته شدن. به جز کیارستمی و فرهادی که ارزش آثارشان گاه فراتر از جوایزی بوده و هست که به آنها اعطا شد، بودند و هستند فیلمها و فیلمسازان دیگری که مسیر متفاوتی را برای اعتبار بین المللی پیمودند.
و اگر زمانی در فلان دورهی جشنوارهی کن، نام آندره تارکوفسکی به دلیل خصومت رییس روسی هیات داوران با او نادیده گرفته شد و جایزهی بزرگ این جشنواره به فیلمی پرت و فراموش شده تعلق گرفت، نه چیزی از شکوه و عظمت فیلم تارکوفسکی کم شد و نه آن جایزه اعتباری برای آن فیلم و فیلمساز به ارمغان آورد.
در عین حال اما مردمانی فراموش کاریم. وقتی میبینیم که چهار فیلم اخیر فیلمساز محبوبمان هر بار دست پُر از محافل مهم جهانی بازگشته است، در نوبتهای بعد هم چشم انتظار تکرار این موقعیتهاییم و اگر به هر دلیل این اتفاق نیفتد، برای ما که ارزش را صرفاً در قضاوت دیگران میبینیم، آن آثار را حتا با وجود قابلیتهایشان ممکن است به فراموشی بسپاریم. در نظرخواهی چند سال قبل نشریهی سایت اند ساوند فیلم «سرگیجه» به عنوان برترین فیلم تاریخ سینما برگزیده ی منتقدان شد؛ همچنان که اندکی بعد در ایران نیز چنین اتفاقی افتاد.
در 1958 فیلم «سرگیجه» در مراسم اسکار هیچ جایزهای نبُرد و قبلتر هم در نمایش عمومی اش در آمریکا با شکستی کامل روبه رو شده بود. حداقل درسی که از این ماجرا می توان گرفت جداسازی رفتار احساسی از برخورد عقلانی مان در مواجهه با رویدادهای فرهنگی است.
در تراژدی مکبث، سرنوشت او به دست دیگران رقم میخورد؛ هم سروری و سلطنتش، و هم سقوط و انحطاطش. میتوانیم جشنوارهها را فرصتی طلایی برای بهتر دیده شدن فیلم های ایرانی بدانیم، از موفقیت آنها کامیاب شویم و در عین حال منطق و عقل را مبنای قضاوت فردی قرار بدهیم. نه فیلمی که در جشنوارهی فجر برگزیده میشود الزاماً بهترین فیلم آن سال است و نه برندهی اسکار و یا نخل طلای کن، برترین اثر سینمای جهان. چه قدر بدیهی است این حرف و گاه تا چه حد میشود بدیهیات را از یاد برد...»