نوآوران آنلاین-هفت بهار از تولدش میگذشت، هفت تابستان را پشت سر گذاشته بود، هفت پاییز پر از نیاز آغوش شده بود، هفت زمستان بود که دلبرانههای دخترانهاش خریدار نداشت...آخر دخترک بابا نداشت، یعنی بابا داشت و نداشت. بابای او از دیار آزادگان بود، او به امام حسین(ع) اقتدا کرده بود و برای دفاع از دین، خاک و ناموس تمام دلبستگیهایش را کنار گذاشته بود و رفته بود به جنگ، جنگی که دفاع مقدس بود. بابا برای دخترک قاب عکس بود، نامههای هزار بار خوانده شده، بابا برای دخترک چند خاطره بود، خاطرهای که مادر با نم اشک برایش تعریف میکرد، خاطرههایی از بابای قهرمانش. دخترک هفت بهار، تابستان، پاییز و زمستان را پشت سر گذاشته بود که بابا برگشت، بابای آزاده اش...قصهی آنها را باید در تاریخ مینوشتند، قصهی دیدار پدر و دختری که هیچوقت همدیگر را ندیده بودند.