نوآوران آنلاین- نگران آیندهام بودم و خیلی عذاب میکشیدم. با تمام بداخلاقیها و خلافکاریهای شوهرم سوختم و صدایم در نیامد اما روزی که فهمیدم قصد دارد بچهمان را بفروشد دیگر نتوانستم کوتاه بیایم. موضوع را به مادر و برادرم اطلاع دادم و اعلام شکایت کردم
شوهرم از ترس گم و گور شده بود. بالأخره توانستم با حمایتهای قانون از او طلاق بگیرم. من از نظر روحی و روانی آسیب جدی دیدهام. سر کار میروم. شوهرم گهگاه به بهانۀ اینکه دلتنگ بچه شده سر و کلهاش پیدا میشود و آبروریزی راه میاندازد و پولی میگیرد و میرود.
دیروز آمده بود و تهدید میکرد که، اگر یک میلیون تومان برایش جور نکنم، بچه را از من میگیرد. به پلیس زنگ زدم. مأموران کلانتری۳۰ آمدند ولی او فرار کرد. اینهمه بدبختی حاصل یک ازدواج غلط است.
پدر خدابیامرزم بهزور و با تهدید مجبورم کرد زن پسر یکی از اقوام بشوم. میگفت: «چون خالهات دخترش را به غریبهها داده و دامادشان خلافکار از آب درآمده، ما باید با آشنا وصلت کنیم.».
او، بدون هیچ تحقیق و مشورتی، از طرف من جواب «بله» داد. از همان اول فهمیدم او آدم درستی نیست اما به احترام پدرم نمیتوانستم چیزی بگویم. ما، بعد از ازدواج، به مشهد آمدیم. پدر و مادرم هم دو سه سال بعد، با توجه به اینکه میدانستند شوهرم از نظر روحی آزارم میدهد، به مشهد آمدند. پدرم خیلی سعی میکرد شوهرم را از منجلاب اعتیاد به مواد مخدر Drugs و مشروبات الکلی بیرون بکشد ولی فایدهای نداشت. من، در واقع، چوب شکست زندگی دخترخالهام را خوردم در صورتی که بعداً فهمیدیم دخترخالهام مقصر بوده و با مردی نامحرم سر و سری داشته است.