آدمها وقتی از سر کار برمیگردند، خسته و تلخ، دنبال فلسفه نمیگردند. دنبال پناه میگردند. پناهی از جنس خنده، قصه، یا حتی اشک. چیزی که حال دلشان را عوض کند، نه اینکه سؤالهای بیجواب تازهای در دلشان بکارد. برای همین است که بعضی فیلمها، سریالها، یا حتی سکانسهای کوتاه، مثل یک آغوش بازند. گرم، امن، بیادعا.
ساره زندیه
آدمها وقتی از سر کار برمیگردند، خسته و تلخ، دنبال فلسفه نمیگردند. دنبال پناه میگردند. پناهی از جنس خنده، قصه، یا حتی اشک. چیزی که حال دلشان را عوض کند، نه اینکه سؤالهای بیجواب تازهای در دلشان بکارد. برای همین است که بعضی فیلمها، سریالها، یا حتی سکانسهای کوتاه، مثل یک آغوش بازند. گرم، امن، بیادعا.
سینمای عامهپسند، تلویزیون محبوب مردم، اصلاً چیزی جدا از هنر متعالی نیست. فقط مسیریست که به جای ایستادن در گالریها، از کوچهها رد میشود، کنار مغازهها میایستد، و دم در خانهها، بیکفش وارد دلها میشود. این هنر، هنر کوچه است. هنر لبخند مادرانه، گریه بیصدا و خنده ناگهانی از ته دل.
*مردم به قصه زندهاند
در این دنیا که پر از خبرهای فوری، مرزهای لرزان و تنهاییهای بیانتهاست، مردم همچنان عاشق قصهاند. قصهها نمیمیرند، چون ما هنوز زندهایم. هنوز دلمان میخواهد یکی برایمان تعریف کند که یکنفر چطور عاشق شد، چطور بخشید، چطور جنگید و چطور شکست نخورد.
سریال «زیر تیغ»، مثلاً، قصهاش مثل زندگی مردم بود. پدری که میان درستی و دلبستگیاش گیر کرده بود، پسرکی که برای نان، برای غرور، برای بقا، قدمهایی برداشت که هرکدامش سنگین بود. مردم آن سریال را دوست داشتند، چون خودش بودند. تلویزیون آن روزها آینه شده بود، نه فقط نمایش.
*بعضی خندهها جاودانه میشوند
طنز، وقتی از دل زندگی بیاید، بیرحم و مهربان است با هم. کاری میکند که آدم وسط گریه هم بخندد. مثل سکانسهایی از «شبهای برره» که با همه اغراق و شیرینیاش، جامعهای را میکوبید که خودش نمیدانست چرا اینقدر عجیب شده.
طنزهای ماندگار، درد را با خنده قاطی میکنند. مثل دارویی که توی مربا ریختهاند. نمیفهمی تلخ است، اما اثر میکند. مردم به همینها نیاز دارند؛ به چیزی که بخندند اما نجات پیدا کنند. که فکر کنند اما سنگین نشوند.
*بازیگرانی که شبیه پدرمان بودند، مادرمان، همسایهمان
عامهپسند بودن یعنی آشنا بودن. یعنی وقتی فلان بازیگر گریه میکند، ما یاد مادر خودمان بیفتیم. یا وقتی کسی لبخند میزند، حس کنیم که این خندهها را قبلاً در کوچهمان دیدهایم.
در «خانهی سبز»، خسرو شکیبایی فقط یک شخصیت نبود. شبیه پدری بود که بلد بود آرام حرف بزند، که بلد بود ببخشد، که بلد بود گوش کند. مردم همینها را دوست دارند؛ آدمهایی که در تلویزیون راه میروند اما در دل خانهها زندگی میکنند.
*وقتی موسیقی در پسزمینه میماند ولی فراموش نمیشود
موسیقی تیتراژهای سریالهای عامهپسند، مثل عطرهای قدیمیاند. یکباره بعد از سالها، توی تاکسی، پشت چراغ قرمز، اگر پخش شوند، بغض آدم را میگیرند. چرا؟ چون آن موسیقی فقط صدا نبود، خاطره بود. خاطرهی یک شب سرد زمستان، یا یک شب بیبرق تابستان.
«میخوام به خونه برگردم»ِ نیما مسیحا، برای مردم فقط یک آهنگ نبود. راه برگشت به خاطرهها بود. سریالهایی مثل «مسافری از هند» یا «میوه ممنوعه»، با موسیقیهایی همراه بودند که تا سالها پس ذهن مردم ماندهاند. این موسیقیها، رفیق شبهای بیخوابی بودند. بیادعا، بینقاب.
*مردم به وضوح احتیاج دارند، نه پیچیدگی
آثار عامهپسند، قرار نیست گرههای فلسفی باز کنند. آنها فقط میخواهند بگویند: “ببین، تو تنها نیستی.” همین. یک جملهی ساده، اما نجاتدهنده. مردم نمیخواهند هر شب پای تلویزیون بنشینند و دربارهی اگزیستانسیالیسم فکر کنند. آنها میخواهند لحظهای از وزن دنیا سبک شوند.
سریالهایی مثل «متهم گریخت» یا «پایتخت»، دقیقاً همین کار را کردند. روایتهایی ساده، بدون پیچیدگیهای ساختگی، اما پر از حس، پر از لحظههای آشنا. مردم همان را میخواهند؛ چیزی که با دلشان حرف بزند، نه با دایرهالمعارف.
*سینمای مردمی، بینیاز از تریبونها
مردم همیشه با رای خودشان انتخاب کردهاند که چه چیزی بماند. بدون جشنواره، بدون نقد. آنها با دلشان تصمیم میگیرند. مثل وقتی که «مارمولک» آمد و همهی ایران دیدنش رفتند، یا وقتی «ابد و یک روز» دیده شد و اشکها را جمع کرد، یا وقتی «جدایی نادر از سیمین» حرفش را بیفریاد زد.
این آثار بدون تریبون، بیسر و صدا، به محبوبیت رسیدند. چون راست گفتند، چون انسان نشان دادند، نه قهرمان ساختگی. چون آنچه باید در دل مینشست، گفتند.
*مخاطب عام، شریف است نه ساده
باید این را باور کرد که عامه بودن، بیارزشی نیست. مخاطب عام، همان مردمیست که بچه به دوش در صف نان ایستاده، همان دختریست که با یک گوشی ساده فیلم میبیند، همان پسریست که در کارگاه آهنگری با صدای بلند سریال میشنود.
آنها اگر دل به اثری میدهند، یعنی آن اثر جان داشته، حرف داشته، معنا داشته. نگاه از بالا به مخاطب عام، فقط نشانِ بیارتباطیست. هنرمند واقعی، کسیست که بتواند با دل همین مردم حرف بزند، نه فقط با آکادمی.
و شاید در نهایت، مهمترین ویژگی آثار محبوب این باشد که زندهاند. زنده، نفسکش، شبیه ما. نه مصنوعی، نه دور. نه فریادزن، نه بیصدا. فقط انسانی، گرم، و ساده. همانطور که مردماند.