اجتماعی 29 دی 1403 - 6 ماه پیش زمان تقریبی مطالعه: 1 دقیقه
کپی شد!
0
علی زراندوز

“سید ابراهیم نبوی”، شیرین کارِ تلخ کام!

نبوی بر خلاف صابری به دنبال بیان مطالب طنزش در قالب های ادبی و ویژگی های سبکی و در لفافه گویی و استفاده از اشارات و آرایه های ادبی نبود.

ابراهیم نبوی

“کیومرث صابری فومنی” (ملقب به گل آقا؛ شهریور ۱۳۲۰ – اردیبهشت ۱۳۸۳) در سال نامه های گل آقا 1373 و 1374 درباره خط مشی طنز گل آقایی می نویسد: «در طنز گل آقایی جایی برای برخورد تلخ، کینه توزانه، آزار دهنده و عصبانی کننده وجود ندارد. طنز گل آقایی آمیزه ای است از نیش و نوش. ما زنبور عسلیم، مار که نیستیم! ممکن است کسانی تلخ اندیش و تلخ گو باشند و طنز را این جوری تبیین و تفسیر کنند؛ ولی استراتژی من در اداره مجله (گل آقا) این جوری نیست و بنده بارها گفته ام که طنز را طوری بنویسیم و کاریکاتور را طوری بکشیم که فرزندان کسانی که مورد سوژه ما واقع شده اند و حتی خودشان وقتی آن را می خوانند و می بینند، لبخندی بزنند. اهانت، دست انداختن، تحقیر و… حتی اگر طنز هم باشد، طنز گل آقایی نیست. من با همه دنیا رفیقم. با همه برادرم. تلخی و تندی را نمی توانم به خود بقبولانم. خود را برتر نمی بینم. بی عیب نیستم که عیب جویی از دیگران را بی محابا از قلم جاری کنم. هدفم ساختن است، نه تخریب و از هیچ کس نمی پذیرم که بگوید فلان شخصیت را باید کوبید و هیچ استدلالی را در این زمینه قبول ندارم. حتی اگر اشتباه هم باشد، محور حرکت گل آقا و طنز گل آقایی همین است».
اما “سید ابراهیم (داور) نبوی” (آبان ۱۳۳۷ – دی ۱۴۰۳) که از فعالیت های سیاسی و سینمایی نویسی (“نبوی” در دهه ۱۳۶۰ دبیر بخش سینمایی مجله سروش، سردبیر ۱۰ شماره اول مجله گزارش فیلم و سردبیر نشریه روزانه جشنواره فیلم فجر بود) به آبدارخانه گل آقا آمده بود و طنزنویسی را در محضر “کیومرث صابری فومنی” آموخته بود، از طنز تعریف دیگری داشت. تعریفی که از سال 1376 و با پیروزی اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری و ظهور و بروز نشریات به اصطلاح “دوم خردادی”، مورد توجه بسیاری از مردم و به خصوص نسل جوان قرار گرفت. نبوی بر خلاف صابری به دنبال بیان مطالب طنزش در قالب های ادبی و ویژگی های سبکی و در لفافه گویی و استفاده از اشارات و آرایه های ادبی نبود. او ملاحظات صابری در برخی اصول، که بالاتر ذکر شد را هم نداشت و معتقد بود باید (به قول گل آقا) مستقیم توی خال زد و طنزش، طنزی گزنده بود با اشارات مستقیم به طرف مورد انتقاد و البته گاهی هم با چاشنی هجو و هزل!
مردم پس از دوم خرداد 1376؛ هم گونه ای تازه از موسیقی می شنیدند، هم کتاب ها و نشریات و روزنامه های تازه (به جز اطلاعات و کیهان که سال ها دکه های مطبوعاتی را در تسخیر خود داشتند) می خواندند و هم طنزی مطالعه می کردند به جز طنز گل آقایی و به قلم نبوی که بسیار صریح تر، تیزتر و البته دل خُنک کُن تر بود!
ذوق و استعداد نبوی در بستر حوادث و کنش و واکنش های سیاسی و اجتماعیِ پُر سرعت و پُر شتاب آن روزگار، پر و بال گرفت و هم پایِ جریانات سیاسی پیش رفت و پیش رفت تا زمانی که ترمز جریانی که گمان می رفت قرار است حالا حالاها ادامه داشته باشد، کشیده شد.
ترمز طنزهای تند و تیز نبوی هم البته کشیده شد و او که دلش می خواست هم چنان با همان سرعت و دست فرمان، در جاده طنز نویسی حرکت کند، تصمیم به مهاجرت گرفت.
“ابوالفضل زرویی نصر آباد” (طنزپردازی دیگر از شاگردان مکتب گل آقا، ۱۳۴۸ – ۱۳۹۷) که او هم عزلت نشین در وطن، جوان مرگ شد به سکته قلبی، شعری برای نبوی سرود که البته بسیاری از ابیاتش به دلیل رد شدن از خطوط قرمز ادبی (و چه بسا بی ادبی!) قابل نقل نیست. زرویی در این شعر نکاتی را در باره این تندروی ها به نبوی گوش زد کرد که بخش هایی از ابیات قابل چاپش را در ادامه می خوانید: «خدمت مستطاب ذوالتکریم / حضرت شیخ، سید ابراهیم / به تو از جانب تمامی خلق / یک سلام علیکم از ته حلق / یک سلام علیک طولانی / سرش این جا، تهش بریتانی/… بعد اظهار دوستی و سلام / دارد این بنده، چار پنج کلام / تو که در طنز صاحب نظری / مگر از کار مُلک بی‌خبری؟ /… تو که در نقد و طنز، استادی / نه که از هفت دولت، آزادی / می‌نویسی در آریا و نشاط / تند و بی‌احتیاط و با افراط / به خیالت که توی سوئیسی / که خودت، دل بخواه بنویسی / تو که یک دفعه، پنج – شش هفته / چوب در پاچه‌ات فرو رفته / تو که زندان کشیده‌ای اخوی / طعم آن را چشیده‌ای اخوی/… بود راننده‌ای زمان قدیم / شوفر خط شوش – شابدولعظیم / در وصيت نوشت با فرزند / که بیا بشنو از پدر، این پند / گر مسافر تو را کُنَد تحسین / که: برو تندتر، نکن تمکین / میل دارد هر آدمی لابد / که رسد زودتر به مقصد خود / تو به گفتار خلق، گوش نده / برو آهسته، گاز توش نده /… رفتم آهسته بنده تا مادرید / تُند رفت آن یکی به قم نرسید!».
اما این پندهای منثور و منظوم و شفاهی و کتبی، در دل نبوی اثری نکرد و شد آن چه باید می شد. نبوی که در فضای ادبی و هنری ایران و برای مردم کشورش می نوشت و رشد می کرد، در غربت کم کم پژمرده شد.
نبوی محقق چیره دستی هم بود.
چیزی که در زمینه طنز کم تر به آن توجه شده، تحقیق و گردآوری آثار و احوال طنازان ایرانی است که نبوی در این راه، دود چراغ ها خورد. البته او حتی خودش را هم از دم تیغ تیز طنزش می گذراند. مثل آن جا که سال 1379 و در مقدمه کتاب جلد دوم کتاب “کاوشی در طنز ایران” می نویسد: «جلد اول کاوشی در طنز ایران را با سهل انگاری و بی دقتی گرد آوردم و به شتاب و با عجله به چاپ رساندم. گروهی آن را خریدند، گروهی آن را خواندند و جز این که برای برخی که به اعتبار نام نویسنده (اگر اعتباری در کار باشد) با طنز نویسان آشنا شدند، چیزی بر معرفت این مردم افزوده نشد. اما جلد دوم را با دقتی بیش تر گرد آوردم. موضوع را محدودتر کردم و به سراغ کسانی رفتم که ناشناخته تر بودند… می دانم که بزرگانی چون حضرت “عمران صلاحی” و جناب “جواد مجابی” درصدد سر و سامان دادن به تاریخ طنز ایران و نوشتن آن هستند. شاید پسندیده نبود که من در این حوزه که مرکز اقتدار آن دو بزرگوار است ورود پیدا کنم؛ اما واقعیت این است که من عجله دارم. همین!».
نبوی در سال نامه 1370 گل آقا، داستان طنز کوتاهی نوشته با عنوان: «حسن آقا، اصلا معلوم هست کجایی؟». داستان درباره مردی به نام “جعفر آقا” است که با ماشین اش برای ساندویچی ها نوشابه می برد و عاشق شمردن پول و دسته های اسکناس، پس از تحویل نوشابه ها به مغازه داران است. البته او عادت دارد با همه حال و احوال می کند، بی آن که خیلی به پاسخ های آن ها توجه کند. یکی از روزها که جعفر آقا در حال شمردن دسته های اسکناس دو تومانی و پنج تومانی، بابت نوشابه های تحویلی یه یک ساندویچی بود، «حسن آقا» وارد مغازه ساندوچی می شود و در پاسخ به حال و احوال سرسری جعفر آقا که در حین شمردن پول، از وی پرسید: «چطوری بی معرفت؟ تو اصلاً معلوم هست کجایی؟ میری، میای، خبر نمی دی؟»، سفره دلش را باز می کند و تقریباً تمام سرگذشت تلخ زندگی اش را از کودکی تا همان لحظه که به عنوان پادوی جناب سرهنگ بازنشسته ای مشغول کار است و می خواسته برود برای سرهنگ روزنامه ای بخرد؛ ولی ماشینِ جعفر آقا را جلوی ساندویچی دیده و آمده تا سلامی عرض کند، تعریف می کند. اما جعفر آقا تمام فکر و ذکرش، پیشِ شمردن پول هاست و تقریباً چیزی از حرف های حسن آقا نمی شنود و آخر سر هم با یک خداحافظی سرسری، پول ها را در کیف قهوه ایِ رنگ و رو رفته اش می گذارد و پس از آن که می گوید: «ولی حسن آقا آخرش هم نگفتی کجایی و چی کار می کنی ها… ولی این رسمش نیست یه سری به ما بزن!»، از مغازه بیرون می زند و می رود. در پایان، شاگرد مغازه ساندویچی با وجود این که طرفِ صحبت حسن آقا نبوده؛ ولی سرگذشت غم بار و پر از مصیبت حسن آقا (البته با لحن و روایت شیرینش!) او را تحت تأثیر قرار داده بود، از او می پرسد: «راستی حسن آقا، آن دختره چی شد؟ نرگس» و حسن آقا‌ تیرِ آخرِ بیوگرافی تراژیکش را با پاسخ به این سؤال، بر روح و جانِ شاگرد ساندویچی شلیک کرده و جواب می دهد: «هیچی… وقتی رفتم سربازی، دادنش به غلام، پسر یونس سلف خر!».
انتهای این بخش از نوشته را مثل پایان کارهای جناب “اصغر فرهادی»” باز می گذارم تا شما خوانندگان محترم، خودتان ارتباطی (حالا نه خیلی هم تنگاتنگ!) بین این داستان و زندگی ادبی نبوی پیدا کنید.
در این فاصله البته بد نیست سری بزنیم به بخشی از خاطرات “اعتماد السطنه”، وزیر انطباعات “ناصرالدین شاه” که فرنگ رفته بود و در میان درباریان بی سوادِ قاجار، سوادی به هم زده بود و به ادبیات و علوم روز اروپا تسلط داشت و کتاب های بسیاری را برای اولین بار به فارسی ترجمه کرد. او از بی توجهی دربار به علم و فضل اش شکایت داشت و حتی در خفا در این مورد از ناصرالدین شاه هم انتقاد کرده و در این باره جایی در کتاب خاطراتش (13 رجب 1300 هجری قمری) یعنی “روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه” می نویسد: «حضور شاه رفتم. حضرت همایون که همیشه به من مرحمت و شوخی علمی دارند، شوخی های رذل و فرمایشات هزل می فرمودند که دماغ مرا بسوزانند؛ اما به فضل خدا اگر هیچ ندارم، علم دارم و چون آفتاب روشن است. هر وقت نور از آفتاب گرفته شد، علم من هم نهان خواهد شد. بر فرض سلطنت ایران حالا ملیجک پسند است، باشد. بر دامن کبریاش ننشیند گرد. نان خالی داشته باشم. خدا چیزی به من داده است که در ایران به احدی نداده شکر می کنم خدا را!».
اما اگر کسی بود که هنوز هم زندگی و عاقبت تلخِ این شیرین نویسانِ تلخ کام (از جمله “سید اشرف الدین حسینی” معروف به “نسیم شمال”، “محمد صادق تفکری”، “سید محمد اجتهادی”، “ابوالفضل زوریی نصر آباد”، “سید ابراهیم نبوی” و.…) برایش معما بود، این ابیات معروف را برایش بخوانید:
«سیرم ز حیات محنت آکنده خویش / زین روزی ریزه پراکنده خویش / صاحب نظری کو که بدو بنمایم / صد گریه زار زیر هر خنده خویش»

نویسنده
سحر شمخانی
مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمیشوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمیشوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *