هنر 11 دی 1403 - 6 ماه پیش زمان تقریبی مطالعه: 2 دقیقه
کپی شد!
0
گفت‌وگوی نوآوران با سیروس نوذری، شاعر و پژوهشگر ادبی

ما در تاریخ بدون فلسفه زندگی می‌کنیم

بسیاری سیروس نوذری را یکی از بهترین هایکونویسان شعر ایران می‌نامند. او در کوتاه‌نویسی شعر بسیار استاد است و هنگامی که با شعرش برخورد می‌کنید، نه‌تنها زبان بلکه اندیشه‌های عرفانی و گاه عمیق فلسفی که در شعر اوست، شما را به اندیشه وامی‌دارد و رهایتان نمی‌گذارد.

سیروس نوذری
مسعود عالی‌محمودی

بسیاری سیروس نوذری را یکی از بهترین هایکونویسان شعر ایران می‌نامند. او در کوتاه‌نویسی شعر بسیار استاد است و هنگامی که با شعرش برخورد می‌کنید، نه‌تنها زبان بلکه اندیشه‌های عرفانی و گاه عمیق فلسفی که در شعر اوست، شما را به اندیشه وامی‌دارد و رهایتان نمی‌گذارد. که این به اعتقاد من هدف شعر است. او در جایی گفته است: «خاموش کنم چراغ را/ آن‌چه نمی‌بینم/ زیباتر است». «کوته‌سرایی»، «هایکونویس»، «درباره‌ هایکو» و ‌مجموعه‌شعر «مکالمات» از جمله آثار منتشرشده این شاعر و پژوهشگر است. با خود او درباره تجربه‌هایش در شعری که عرفانی خاص در آن دیده می‌شود و شعر امروز ایران، به گفت‌و‌گو نشسته‌ام.

عرفانی که در شعر شما دیده می‌شود، از کجا آمده است و چگونه به آن رسیدید؟

من سال‌ها تنها زندگی می‌کردم و معمولا هنگامی که تنها بودم، احساس می‌کردم که حضور اشیا به نوعی به معنای حیاتشان بود یعنی من به این نتیجه رسیده بودم که هرچیزی که در هستی وجود دارد، به نوعی وجودی بر آن هستی است. به معنای دیگر هستی برای من به حیات تبدیل شده بود. می‌دانم که بسیاری می‌گویند این از نظر علمی درست نیست و به خوبی درک می‌کنم. اگر این را بگویند ولی در عین حال احساس من‌ این است که هر چیزی که در هستی وجود دارد، وجودش به مثابه حیاتش است یعنی وقتی در چرخه عظیم جهان بنگریم، خود این چرخه نوعی حرکت و حیات است. بدیهی است که ممکن است این حرکت به چشم ما نیاید و متوجه آن نباشیم. بنابراین از این منظر سنگ و چوب و درخت و همه‌چیز از نظر من دارای حیاتی در خود است و زنده تلقی می‌شوند.

چه وقت‌هایی به این نتیجه بیشتر نزدیک می‌شدید؟

هنگام تنهایی. به اعتقاد من این را زمانی می‌توان درک کرد که در تنهایی به جان اشیا نظر بیندازیم و با آن‌ها تنها باشیم به این معنا که نگاه شاعر معطوف به شیِء شود و در غیر این صورت نمی‌تواند این را بفهمد چرا که ما در جهانی به سر می‌بریم که همواره در حال حرف زدن و راه رفتن و شنیدن سروصدا و دیدن برنامه‌های تلویزیون و رادیو و ماهواره هستیم و طبیعی است که با این همه شلوغی نمی‌توانیم متوجه این شویم که اشیا جان دارند اما اگر در تنهایی ناظر بر اشیا باشیم، قضیه شکل دیگری پیدا می‌کند و آدم کم‌کم متوجه می‌شود که این‌ها حضور دارد.

تجربه شما در تنهایی به صورت ملموس چگونه بود؟ می‌توانید نمونه‌ای بیاورید؟

من در آن روزگار به جایی رسیدم که شاید به نظر بیمارگونه باشد اما باید اعتراف کنم که وقتی از خانه بیرون می‌رفتم، فکر می‌کردم باید چراغ خانه‌ام را روشن بگذارم تا اشیا در تاریکی تنها نمانند و این کار من باعث شود با وجود نور همدیگر را ببینند. و باید بگویم که برای من کار به آنجا رسیده بود. بنابراین این خود به خود نوعی نگاه عرفانی می‌شود و از طرف دیگر می‌شود وجه منفی آن را هم در نظر گرفت و آن را نوعی نگاه خرافی دانست اگر کسی این را بگوید. من اصلا اشکالی نمی‌بینم.

و نمونه روشنی که این تجربه به شعر تجربه شده باشد؟

بله به عنوان مثال من شعر کوتاهی دارم که می‌گوید: به چشم اشیا/دلقکی هستم/که آرام/ ندارد. من در این شعر احساس می‌کردم که در خانه هی این طرف و آن طرف می‌روم و وسایل را جمع‌آوری و خانه را مرتب می‌کنم و کتاب برمی‌دارم و می‌خوانم و می‌بندم و این اشیا همین‌طور نشسته‌اند و به من نگاه می‌کنند و با خودشان می‌گویند: «این چه دلقکیه خب تو هم مثل ما یه گوشه آروم بگیر و بشین. این همه شلوغی چه خبره؟» و آن‌جا بود که این شعر به فکر من رسید و باید بگویم که از این نمونه‌ها بسیار زیاد دیده می‌شود در شعرهای من که به این مساله توجه کرده‌ام.

چقدر از این روند عارفانه‌ای که در شعر شما اتفاق افتاده است، با تکیه به آثار کهن ایران یا آثار دیگر ملل جهان بوده است؟

در ادبیات عرفانی ما این وجود ندارد به این معنا که به عنوان یک فکر مدون خودش را بروز بدهد. شاید در طول مطالعات با نمونه‌های خردی روبه‌رو شوید به عنوان مثال در تذکره‌الاولیا هنگامی که عطار دارد راجع به رابعه صحبت می‌کند، می‌گوید این شخص آن قدر مقدس بود هنگامی که به کعبه می‌رود برای طواف، کعبه به سوی او حرکت می‌کند. یا نمونه‌های دیگری که در ادبیات کهن ما دیده می‌شود اما با این وجود این‌ها نمونه‌هایی نیستند که بشود به عنوان یک تفکر عرفانی ایرانی از آن چیزی بیرون کشید. البته در این راستایی که مورد بحث ماست و به این معنا باید بگویم که در عرفان ما وجود ندارد و برای مواردی چنین اندک نمی‌شود حکم صادر کرد اما این مساله را می‌توان در ذن یا عرفان شرق دور پیدا کرد. علتش هم این است که در آن‌جا نگاه عارف مجذوب به اشیا، جزئیات طبیعت و هستی و به قول امروزی‌ها ابژه‌هاست که این نگاه معطوف به ابژه‌ها در واقع تفرد تمام اشیا را به صورت تک‌تک مقابل چشم ناظر می‌آورد و نتیجه آن خواهد بود که در فرد نوعی نگاه احترام‌برانگیز به اشیا پدید می‌آید. در آن‌جا شیء دارای یک روح مقدس خواهد بود؛ چیزی که به عنوان مثال در دوران اولیه زیست انسان تجربه شده است یعنی همان‌طور که در تفکر انسان اولیه، ماه و خورشید و ستاره و… همگی دارای روح و جسمی تلقی می‌شده است. به این معنا که در آن روزگار همه اشیا دارای روح و جان بوده‌اند. امروزه هم این پدیده را می‌توانید در اطفال ببینید و وجود دارد یعنی شما اگر به یک دختربچه سه ساله دقت کنید، خواهید دید که او با عروسکش حرف می‌زند و عمیقا عروسکش را جان‌دار می‌بیند.

بله دقیقا درست است آن‌ها در دنیای خود با اشیا و حتی تصورات خود عملا ارتباط برقرار می‌کنند.

همین‌طور است به عنوان مثال دختر کوچک من هنگامی که بچه بود، دو انگشت نشانه دست راست و چپش را مقابل همدیگر می‌آورد و به جای این دو حرف می‌زد یعنی از یکی می‌پرسید «حالت خوبه؟» و انگشت را خم می‌کرد و انگشت سمت راست می‌گفت: «ممنونم شما خوبی؟» و رفته‌رفته می‌دیدم که برای او این دو انگشت به دو موجود زنده تبدیل شده‌اند و این چیزی است که در کودکی و به اعتقاد من در تمام انسان‌ها وجود دارد و قدمت آن بسیار دورتر از امروز است و گویا در سپیده‌دم تاریخ هم این مساله وجود داشته است.

بله، دورانی که آقای کزازی از آن به دوران نخست و دوران اساطیر یاد می‌کند.

آفرین، همین‌طور است و باید بگویم همان‌طور که شما اشاره کردید، این مساله را اسطوره‌شناسان توضیح داده‌اند. بنابراین می‌خواهم بگویم که این فکر همواره با بشر همراه است و اکنون این نوع نگاه به من رسیده است و باید اشاره کنم که در درجه اول این را من از طریق عرفان ذن دیده و مطالعه کردم و سپس به آن توجه کرده‌ام چراکه وقتی می‌دیدم این یک مساله مردم‌شناسی است و در شرق دور از این خبرها هست، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم.

اگر اجازه دهید از این بحث کمی فاصله بگیریم و به وضعیت شعر امروز بپردازیم. با توجه به شرایطی که شعر امروز در آن به سر می‌برد، وضعیت شعر امروز را چگونه می‌بینید؟

در شعر امروز دو مشکل اساسی و اصلی می‌بینم؛ مشکل نخست این است که شاعران ما عموما به دنبال زبان مستقل به مفهومی که در دهه‌های 40 و 30 وجود داشت، نیستند. هرچند من طرفدار اصرار در این کار نیستم اما معتقدم هر شاعر مهم و جدی باید دارای زبانی مستقل باشد تا شعر ما از این وضعیت کلیشه‌ای زبانی بیرون بیاید. به عنوان مثال ببینید شاعران پست‌مدرن ما که رو به افول گذاشته‌اند و دیگر مثل دهه‌های 70 و 80 نیستند، وقتی با آثارشان مواجه می‌شدید، می‌دیدید که یک‌سری از این‌ها انگار از روی دست همدیگر می‌نوشتند و این خود به خود به کلیشه تبدیل می‌شد که به نوعی منتج به بی‌هویتی خود شاعر نیز می‌شد. دیگر اینکه ما در این زبان ساده‌نویسی که آقای شمس‌لنگرودی مدعی آن است و به نظر می‌رسد طیف وسیعی دنبال این نوع شعر هستند هم می‌بینیم در آن‌جا هم همین مشکل وجود دارد یعنی ده‌هاهزار شعر تولید می‌شود ولی در همه آن‌ها بی‌هویتی دیده می‌شود و این حجم تولید دقیقا همچون حجم تولید ماشین‌های وطنی است که همه یک‌رنگ است و هیچ کدام هویتی ندارند. به اعتقاد من شعر ما امروز گرفتار این مشکل بزرگ است و از نظر زبانی بسیار بی‌هویت است. شما اگر شعرهایی را که این روزها چه در رسانه‌های مکتوب و چه فضای مجازی منتشر می‌شوند، بخوانید، می‌بینید همگی انگار از یک کارخانه بیرون آمده‌اند. همگی یک زبان دارند. حرف من این نیست که شعر خوب نوشته نمی‌شود اما حرف این است که چون دارای هویت زبانی نیستند در میان این انبوه‌سازی شعر، خواه‌ناخواه گم می‌شوند. دوباره تکرار می‌کنم چون هویت شاعر در شعر وجود ندارد.

احتمالا این حرف مخالفان بسیاری در میان پست‌مدرن‌ها خواهد داشت.

درست است، می‌دانم که پست‌مدرن‌ها با این حرف من مخالفند هرچند من با پست‌مدرنیسم مخالف نیستم. برویم سراغ بحث. باید بگویم که از طرف دیگر یکی از بزرگ‌ترین و بنیادی‌ترین مشکلات شعر امروز ما فقدان دستگاه فکری در میان آنهاست. که این البته به شاعر بازنمی‌گردد و مربوط به سیستم روشن‌فکری مملکت است. اینکه ما اصلا متفکر نداریم، یک مشکل بزرگ است و دلیل این فقدان تنها یک چیز است و آن، این است که ما در تاریخ بدون فلسفه زندگی کرده‌ایم. شاعران ما از بیان احساسات خود یا بیان خشم و خروش جامعه خود یا در نهایت بازی‌های فرمی نمی‌توانند پا فراتر بگذارند و از آن عبور کنند یعنی شاعر ما با هستی به مفهوم عام درگیر نمی‌شود. این دلایل متفاوتی دارد اما دلیل بزرگش این است که ما در تاریخ بدون فلسفه زندگی می‌کنیم و این امر باعث شده ما مصرف‌کننده فکر غرب باشیم. به عنوان مثال به محض آنکه می‌خواهند نقد ادبی کنند، اسم رولان بارت و چهار نفر دیگر را می‌آوریم. اگر اسم این‌ها را نیاوریم و تنها فکرشان را بیان کنیم، مصادره به مطلوب کرده‌ایم مثل رضا براهنی که این‌گونه است و تمام حرف‌های تئوریسین‌های غربی را بیان می‌کند بدون آنکه نامی از آن‌ها بیاورد و اگر اسم بیاورد که می‌شود نشخوار همان تفکر و حرف بقیه. من با او مشکلی ندارم و هدفم از این یادآوری این بود که به دلیل آن برسم و آن، این است که او نمی‌تواند تولید فکر کند و این تنها براهنی نیست که این‌گونه است بلکه شرایط امروز این است و چرا نمی‌تواند و نمی‌توانیم تولید فکر کنیم، چون در تاریخ بدون فلسفه بزرگ شده‌ایم.

نویسنده
سحر شمخانی
مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمیشوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمیشوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *