سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-سالهاست که پدر و مادرت به تو دروغ گفته و راز بزرگی را از تو پنهان کردهاند. سالهاست که نمیدانی و اگر من به تو نگویم در فشار زندگی خواهی کرد و طبیعی است که وقتی بفهمی لااقل من را نخواهی بخشید. 17 ساله بود که عمه در یک غروب دلگیر و سرد این حرفها را به او زده بود. به او گفته بود که این زن و مرد والدین واقعیاش نیستند. به او گفته بود که او را از یک زن پرستار خریدهاند... قلبش پر از درد و رنج شده بود. حالا میفهمید که چرا تک فرزند است و چرا هیچ شباهتی به پدر و مادرش ندارد. میفهمید که چرا آنها وقتی میهمانی میروند و یا در جمعی هستند تنهایش نمیگذارند، شاید میترسند که دیگران به او حقیقت را بگویند. دلیل پچپچهای پدر و مادرش را که با ورود او به اتاق قطع میشد حالا خوب میفهمید. روزی را که مادر به سختی بیمار شده بود و پدر او را به بیمارستان برده بود، هنوز به یاد داشت. بهترین زمان برای آن بود که آن مدرک را پیدا کند. عمه گفته بود کاغذ کوچکی است در میان قرآن در صندوقچه مادرش. کاغذ را که در دست گرفت، دستهایش میلرزید. آنقدر که تاب نیاورد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. چند ماه بعد بود که معلم دینی مدرسه که به او نزدیک بود، از راز زندگی کیارش باخبر شده بود و روزنهای برای یافتن والدین حقیقی به دستش داده بود. حالا خوشحال بود. درست دو سال و نیم از آن زمان میگذشت. از دفتر روزنامه خبرش کرده بودند که پدر و مادرش را پیدا کردهاند. در حال و هوای خودش نبود و نمیدانست چکار کند. آقای معلم به خاطر او با والدیناش صحبت کرده بود. تنها به دفتر روزنامه رفته بود. مردی میانسال جلوی او نشسته بود. مرد از زندگیاش گفته بود. ـ مادرت و من با هم اختلاف داشتیم. من اعتیاد داشتم و مادرت تو را باردار بود به همین خاطر تو را فروختیم. نیمی از پول را به من داد و بقیه را خودش برداشت. پس از طلاق او شوهر کرد و رفت و من دنبال بدبختیهای خودم بودم. تا اینکه دستگیر شدم و در زندان Prison بود که پس از چند سال محکومیت ترک کردم و... به خانه که رسید جلوی زن و مرد زانو زد. دستهای مادر را در دست گرفت و سر بر شانه پدر گذاشت. ـ چقدر خوب کردید که به من پناه دادید. حالا با فهمیدن حقیقت بیشتر قدر زحمات شما را میدانم.