مسعود عالیمحمودی
به نظر میرسد انسان امروز برعکس آنچه تصور میشود، بیش از پیش به اسطوره گرایش پیدا کرده و این گرایش گاه به صورت محسوس و گاه نامحسوس جلوه میکند و میشود ریشه وجودی این ادعا را در رفتارهای جامعه باز شناخت. در ادبیات داستانی و شعر امروز نیز اساطیر و باورهای کهن و بومی نسبت به هر زمان دیگری جلوهگری میکنند و این آثار نزد مخاطب با استقبال فراوانی روبهرو میشوند. بر این اساس گفتوگویی با استاد میرجلالالدین کزازی؛ استاد دانشگاه، شاعر، نویسنده، مترجم، شاهنامهپژوه و ادیبِ ایرانی ترتیب دادهام تا هرچه بیشتر از اسطور بدانیم. اینکه اسطوره چیست و امروز چه جایگاهی دارد؟
با توجه به شناخت عمیق شما از اساطیر و تجربه در این حوزه، دریافت شخصیتان از اسطوره چیست؟
از همین واژهای که به کار بردید سخن را آغاز میکنم. گفتید از تجربههایی که در این سالیان داشتهاید سخن بگویید. به راستی اسطوره آزمودنی است؟ به آزمون در میآید؟ میتوان اسطوره را تجربه کرد؟ میانگارم یکی از ویژگیهایی که اسطوره را از دیگر زمینهها، قلمروهای فرهنگی و نهاد درونی آدمی میگسلد و جدا میکند، این است که اسطوره را نمیتوان آزمود. خواست من از این واژه آن است که در زندگانی، به گونهای خودآگاهانه نمیتوان اسطوره را به آزمون درآورد. میگوییم آزمودگی در گذر سالیان است. آزمون را نمیتوان به گونهای بسنده و بهسزا آموخت. زیرا آزمون پدیدهای است که به ساختار درونی و سرشت آدمی باز میگردد. هرکس در هر زمینه، به هر شیوهای آزمونی دارد دیگرسان؛ که تنها ویژه اوست. پدیدهای همگانی، فراگیر، آموختنی نیست که بتوان آن را از دیگران فرا گرفت. از این رو آزمودگی در گرو گذر سالیان است و چندان به دانش و آگاهی آزماینده نیز بازبسته نیست. اگر خواست ما از آزمون این رفتار باشد، این توان، این نیروی درونی که آدمی سرانجام به آن میتواند رسید، نمیانگارم بتوانیم از آزمونی بودن اسطوره سخن بگوییم!
چرا؟
زیرا دیری است روزگار اسطوره به پایان رسیده، در زندگانی روزانه، آگاهانه، در آنچه آن را در این روزگار خودآگاهی مینامیم. در کتاب «رویا، حماسه، اسطوره» از سه روزگار یا به سخن روشنتر، از سه شیوه شناخت آدمی، از سه شیوه پیوند او با خویشتن و با جهان سخن گفتهام. میتوانیم سرگذشت درونی و نهانی و مینوی آدمی را در این سه روزگار بگنجانیم و بررسی کنیم. از نگاهی بسیار فراخ. نخست، روزگار اسطوره است. دو دیگر، روزگار فلسفه است. سومین، روزگار دانش است. امروز در روزگار دانش به سر میبریم. کمابیش هنوز پیوندمان را با روزگار فلسفه نگسستهایم اما روزگار اسطوره را دیری است به کناری نهادهایم. دوباره میگویم در ناخودآگاه. اگر بخواهم سخن کوتاه کنم، این سه روزگار، این سه شیوه شناخت را بازنمایم، میتوانم بگویم روند در این سه بدین گونه است. از درون به بیرون. از نهان به آشکار. از انسان به جهان از مینو -در معنی جهان نهان، جهان درون، جهان اندیشه و منش- به گیتی. گیتی در معنی جهان استومند، پیکرینه یا از آزمون به آموزه. خواست من از آزمون، آزمونهای درونی، نهادین، رازآلود و بازنگفتنی است.
این معنا را بیشتر تشریح کنید.
میدانیم به آدمی با هر دیدگاهی، با هر سامانه و اندیشهای بنگریم، به هر روی سرانجام بدین آگاهی، بدین باور میرسیم دو سوی آفریده شده است. یکی کالبد و دیگری جان، اندیشه، منش.
نزد توده روح خوانده میشود.
بله. چند و چونی در نامها نداریم. روشنتر اگر بخواهم بگویم، آدمی سویی دارد آشکار (گیتیک) که به آسانی میتوان آن را شناخت و با او پیوند کرد و سویی دارد نهان که به آسانی نمیتوان بدان راه جست. آزمونها بر میگردند به آن سوی نهان. آنچه آن را مینوی آدمی مینامم، در برابر سوی گیتی او، سوی آشکار آدمی گیتی آدمی است. به همان سان جهان هم سویی آشکار دارد که گیتی جهان است. سوی نهان در آدمی مینوی اوست، به همان گونه جهان هم سویی نهان دارد که مینوی جهان است.
ساختار آزمونها به این معنا در کدام دسته قرار دارند؟
آزمونها، در سرشت و ساختار پدیدهای مینوی و نهانیاند. پس روند شناخت از اسطوره به دانش، در این معنایی که اشاره شد، روندی است از آزمون به آموزه. یک سوی آن که آزمونیترین سوی است، اسطوره است و سوی دیگر که آموزهایترین سوی میتواند بود، دانش است. در روزگار دانش هستیم، در روزگار آموزه، پس نمیتوانیم در سوی آشکار و گیتیک خود به آزمون دست یابیم. آزمونهای ما در این روزگار به یک بارگی درونی، نهادین و مینویاند.
انسان اسطورهای چگونه انسانی است؟
انسان اسطورهای انسانی است که شناخت او از خویشتن و از جهان آزمونیترین گونه شناخت است اما دانشور درست به وارونگی آموزهایترین گونه شناخت را به کار میبندد. اگر بخواهم به زبان امروزیان دراینباره سخن بگویم، میتوان گفت شناخت نزد انسان اسطورهای، چگونگی پیوند او با جهان، ناخودآگاهترین گونه شناخت است، در برابر شناخت نزد انسان دانشور که خودآگاهترین گونه شناخت است. انسان اسطورهای مرزی روشن، آشکار، برا و برهنه در میان گیتی و مینوی خود، یا نهان و آشکار خود و یا خودآگاه و ناخودآگاه خود نمییافت. او پیدرپی از یکی به دیگری میلغزید. اگر همچنان بخواهم فراخ بنگرم میتوان گفت نزد انسان اسطورهای، آزمون با آموزه کمابیش یکسان بود. اما این دو اندک اندک از یکدیگر جدایی میگرفتند. ما رسیدیم به روزگار فلسفه.
چگونه روزگاری است؟
روزگار فلسفه روزگاری است میان روزگار اسطوره و دانش. فرزانگان و اندیشمندان کهن بیشتر با جهان درون خود در پیوند بودند، هرچند جهان درون را مانند انسان اسطورهای با جهان برون در نمیآمیختند. مرزها روشن شده بود اما اندیشمند کسی بود که بر پایه آنچه از جهان بیرون میستاند، میکوشید سامانههایی فراگیر و نهانی در اندیشه و ذهن خود پدید آورد؛ البته برای شناخت جهان بیرون. هنگامی که آدمی به روزگار دانش رسید، چیرگی با جهان بیرون، گیتی، با آموزه همراه شد. انسان دانشور میکوشد هنگامی که در جهان یکسره خود را از آن بگسلد، چونان بیگانهای که در آن میاندیشد و میکوشد آن را بشناسد با جهان بیرون پیوند بگیرد، همه روشها و شیوههایی که دانشور در شناخت به کار میگیرد، میکوشد به گونهای باشد که بیشترین پیوند را با جهان و کمترین پیوند را با خویشتن، با شناسنده داشته باشد. در همان کتاب «رویا، حماسه، اسطوره» از نگاره و انگارهای بهره جستهام که جدایی این سه روزگار را نشان بدهم.
در این میان جایگاه انسان کجاست؟
انسان دانشور به کسی میماند که هرگز دریا را ندیده اما درباره آن بسیار شنیده یا خوانده است. او به شناختی از دریا میرسد. انسان اندیشمند و فلسفهدان میکوشد به دریا نزدیک شود، او بر کرانه میایستد و دریا را مینگرد. به هر روی شناختی نزدیکتر و ژرفتر از دریا خواهد داشت. انسان اسطورهای کسی است که به میانه دریا میجهد و با دریا درمیآمیزد. سرنوشت او با دریا یکی میشود. دریا را از بن جان میآزماید. نگاه او به دریا آن نگاه بیگانهوار دانشور یا آن نگاه از نزدیک فیلسوف نیست. نگاهی است از درون. به هر روی بر پایه آنچه گفته شد اگر خواست ما از آزمون، آزمونهای برونی باشد، آزمونهای خودآگاهانه و دانشورانه، اسطوره را به یاری این آزمونها نمیتوانیم شناخت. این نکته را هم باید بیفزایم که خواست من از این سخن آن نیست که روزگار اسطوره به راستی در بن، در کارکرد و در پیوند با انسان به یک باره به پایان رسیده است.
با توجه به گذاری که تا روزگار دانش از آن یاد کردید، چگونه اسطوره در این روزگار به پایان نرسیده است؟
روزگار اسطوره از قلمرو و خودآگاه ما دیری است که بیرون رانده شده اما درست از همین روی کارکردی نیرومندتر در ناخودآگاه ما، در نهان ما، در مینوی ما یافته است. در این روزگار، روزگار گسست خودآگاهانه از اسطوره بیش از هر زمان دیگری با اسطوره در پیوندیم و با آن درآمیختهایم. اسطوره بیش از هر زمان دیگری به گونهای ناخواسته و ناآگاهانه بر ما کارگر میافتد. آشکارترین نشانی آن همین است که در این روزگار، در این سدهای که فراز چیرگی دانش است، بیش از هر زمان دیگری به اسطوره میاندیشیم، درباره اسطوره میپژوهیم. به گمانم خوابهایی که میبینیم بسیار پیچدرپیچتر و رنگینتر از خوابهایی هستند که نیاکان ما میدیدهاند. زیرا ناخودآگاه ما چیرگی خود را در گیتی از دست داده است. بیش از پیش در قلمرویی که از آن اوست (مینوی ما) نیرومند شده است. در این قلمرو میکوشد قلمرو خود و چیرگی خود را آشکار کند و کین خود را از خودآگاهی درازدست، از دانشی که کوشیده است او را به واپس براند و در گوشهای ناکارآمد بخزاند، بستاند.