نوآوران آنلاین-رکنا می نویسد: دو سال قبل، وقتی هنوز دانشجو بودم، در فضای مجازی با پسری آشنا شدم. ارتباط ما روزبهروز عاطفیتر میشد. نادر به من ابراز عشق و علاقه میکرد و میگفت حاضر است جانش را برای خوشبختیام فدا کند.
او اصرار داشت با هم قرار ملاقات بگذاریم. موضوع را به مادرم اطلاع دادم و اولین قرار ملاقات را در حالی گذاشتیم که مادرم نیز حضور داشت. نادر شاکی شده بود و میگفت چرا تنها سرقرار حاضر نشدهام اما وقتی با رفتار محبتآمیز مادرم روبهرو شد، نظرش تغییر کرد.
از آن روز به بعد، در حضور مادرم همدیگر را میدیدیم. حتی یکبار هم وقتی پدرم سرکار بود مادرم غذا درست کرد و او به خانه ما میآمد. نادر درباره خانوادهاش دروغهای جورواجور تحویلمان داده بود ولی هر موقع صحبت از خواستگاری وسط میآمد، طفره میرفت و بهانهای جور میکرد.
بالأخره یک روز نادر و خواهرش برای خواستگاری به خانه ما آمدند. پدرم که میگفت چون خانواده این پسر همراهش نیستند، مخالفت شدید خود را اعلام کرد. او میگفت آدمی که روی دستش آثار خالکوبی، و ریخت و آرایشش زنانه باشد مرد زندگی نیست. من و مادرم حرف پدرم را قبول نداشتیم. مادرم معتقد بود چون خودش یک ازدواج اجباری را تجربه کرده است، من باید به خواسته دلم برسم.
اختلافهای ما با پدرم شروع شد. از طرفی، نادر میگفت پدرم برای نظر من هیچ احترامی قایل نیست و نمیگذارد با هم ازدواج کنیم. او پیشنهاد داد با هم فرار کنیم تا بتوانیم به خواسته دلمان برسیم. مانده بودم چهکار کنم. بالأخره به خواستهاش تن دادم. ما فرار کردیم و از شهرمان به مشهد آمدیم. به یک مسافرخانه رفتیم و میخواستیم اتاقی کرایه کنیم که موضوع لو رفت و دستگیر شدیم. پدر و مادرم آمدهاند. مادر و پدر نادر هم آمدهاند. آنها میگویند پسرشان اهل زندگی نیست، به موادمخدر اعتیاد دارد و یک بار هم ازدواج نافرجام داشته است. من و مادرم حالا به اشتباه خود پی بردهایم. ای کاش از همان اول به حرف پدرم گوش میدادیم.