نوآوران آنلاین- آن قدر تحت تاثیر حرف های عاشقانه «صابر» قرار گرفته بودم که گویی در عالم دیگری زندگی می کردم. می دانستم که دوستی های خیابانی و ارتباطات نامشروع، از نظر شرعی و عرفی کار بسیار زشت و ناپسندی است و به همین خاطر هم می ترسیدم ماجرای آشنایی و ارتباط من با صابر فاش شود و مورد سرزنش دیگران قرار بگیرم و یا آبرویم به خطر بیفتد؛ غافل از این که خداوند ناظر اعمال بندگانش است و چیزی را نمی توان در محضر خدا پنهان کرد. من که با رویای واهی ازدواج با صابر، اعتماد کاملی به او پیدا کرده بودم و او را دلباخته خود می دانستم، برای جلوگیری از آبروریزی و سرزنش اطرافیانم، ماجرای عشق خیابانی ام را از خانواده ام پنهان کردم ولی اکنون آن چنان رسوا شده ام که ... .
دختر 17 ساله به نام سارا که تنها طی چند ماه دوستی خیابانی، همه هستی اش را از دست داده بود، در حالی که میان های های گریه، بریده بریده سخن می گفت و از نگاه کردن به چهره مادرش شرم داشت، درباره چگونگی آغاز ارتباط خود با جوان حیله گر و شیطان Evil صفت، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: حدود 5 ماه قبل بود که جوانی با شماره تلفن همراهم تماس گرفت و خود را صابر معرفی کرد. او در کمال متانت و ادب عنوان کرد جوانی 31 ساله و مجرد است که قصد ازدواج دارد؛ او مدعی شد چند بار مرا در مسیر مدرسه تعقیب کرده است و سپس از رفتار و ادب من در خیابان و همچنین زیبایی ظاهری و نوع پوشش من تعریف و تمجید کرد و در ادامه خواست برای آشنایی بیشتر مدتی با یکدیگر ارتباط داشته باشیم.
ابتدا قبول نکردم اما تماس های مکرر و ارسال پیامک های عاشقانه و جملات زیبا و عاطفی او مرا تحت تاثیر قرار داد و تصمیم گرفتم حداقل او را ببینم به همین خاطر قرار ملاقات خیابانی او را پذیرفتم و پس از تعطیلی مدرسه با او همراه شدم. صابر آن روز آن قدر از زندگی رویایی آینده و علاقه اش برای ازدواج با من سخن گفت که من هم ناخواسته شیفته او شدم. آن روز صابر از من خواست این ارتباط را از خانواده ام پنهان کنم تا روزی که به خواستگاری ام بیاید. ملاقات های ما دو بار دیگر هم تکرار شد تا این که او از من خواست برای تفریح و صحبت درباره زندگی مشترک به خارج از شهر برویم. او مرا به آلونکی در یک باغ برد و با این بهانه که دیگر باید او را همسر خود بدانم، مرا مورد سوءاستفاده قرار داد و ... وقتی به خانه بازگشتم موضوع ازدواجم با صابر را برای مادرم بازگو کردم اگرچه پدر و مادرم سرشکسته، نگران و ناراحت شدند ولی از من خواستند تا تلفنی از صابر بخواهم که به خواستگاری ام بیاید. وقتی با صابر تماس گرفتم او گفت دارای همسر است و قصد ازدواج با مرا نداشته است بنابراین نباید دیگر با او تماس بگیرم. مادرم اشک در چشمانش حلقه زده بود که گوشی تلفن از دستم افتاد؛ فریاد زدم ای کاش..