سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-پدرم کارمند بود و مادرم نیز سالن آرایشگری داشت. زندگی آرام و خوبی داشتیم و من که دختر نوجوانی بودم در کلاس های آموزشی شنا شرکت می کردم و دوست داشتم روزی نجات غریق شوم، اما به یک باره این زندگی شیرین به همراه آرزوهای من بر باد فنا رفت چرا که مادرم به مواد مخدر صنعتی آلوده شده بود. او با کارها و رفتارهایی که انجام می داد زندگی را بر ما سخت کرده بود و پدرم مجبور شد او را طلاق بدهد با این وجود منزلی برایمان اجاره کرد و هزینه های زندگی ما را می پرداخت در همین روزها خواهر بزرگ ترم ازدواج کرد و من هم که دیگر آزادانه رفت و آمد می کردم با پسری در خیابان آشنا شدم و با او ازدواج کردم، ولی این ازدواج هم مانند دیگر ازدواج های خیابانی چند ماه بیشتر طول نکشید و در نهایت مهر طلاق بر صفحه شناسنامه ام جا خوش کرد. از آن روز به بعد با زنی آشنا شدم که پارتی های شبانه مختلط در منزلش برگزار می کرد و من هم همواره در این پارتی ها شرکت می کردم اگرچه مادرم کمی از نظر روحی بهتر شده بود اما کاری به رفت و آمدهای من نداشت تا این که در یکی از همین پارتی ها با پسر خلافکاری آشنا شدم. «سپهر» به من ابراز علاقه می کرد و در همه این خوشگذرانی ها کنارم بود. روزی سپهر در حالی که 2 تن از دوستان دیگرش در صندلی عقب خودرو نشسته بودند مرا هم در صندلی جلو نشاند و پیشنهاد داد به سمت بزرگراه فجر برویم و با سوارکردن مسافر از آن ها زورگیری کنیم. اولین بار که با چاقو ترس به جان یک مسافر انداخته بودیم هیجان زده شدیم و مدام صحنه های ترس او را تعریف می کردیم ولی بعد از مدتی من ارتباطم را با سپهر و دوستانش قطع کردم و برای تفریح به شمال کشور رفتم چرا که در آخرین سرقت حدود 5 میلیون تومان را بین خودمان تقسیم کرده بودیم اما وقتی از مسافرت بازگشتم از مادرم شنیدم که ماموران آگاهی به سراغم آمده اند ...