سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-هر از گاهی مادرم از پسرانی می گفت که همسایه ها معرفی می کردند اما به هیچ یک از آن ها علاقه ای نداشتم. سرانجام پسر عمویم به خواستگاری ام آمد که هم سن بودیم. از ادب و اخلاق چیزی کم نداشت اما علاقه ای به او نداشتم. خانواده ام معتقد بودند علاقه در زندگی ایجاد می شود و نباید لگد به بخت خودم بزنم و چون پسر عمویم داروساز بود باید قبول می کردم. سرانجام بدون این که احساس و نظر من برایشان اهمیتی داشته باشد مقدمات عقد من و «محمد» را فراهم کردند و با پاهای لرزان کنار سفره عقد نشستم در حالی که همه آینده ام را تباه شده می دیدم. وقتی عاقد برای بار سوم خطبه را خواند یاد خشم پدر و عموهایم افتادم و فقط از ترس «بله» را گفتم!مدت زیادی از عقدمان نگذشته بود که مقدمات عروسیمان هم فراهم شد و زیر یک سقف رفتیم. محمد مرد بسیار خوبی بود و به دلیل علاقه ای که به من داشت هرگز خلاف میلم عمل نمی کرد. هر چه می خواستم برایم مهیا بود و خانواده عمویم هم چون دختر نداشتند محبت زیادی به من می کردند اما نمی توانستم دوستش داشته باشم. بارها قهر می کردم و به خانه پدرم می رفتم اما او هر بار با دسته گل و هدیه می آمد و پدرم هم مرا راهی خانه می کرد. دیگر تقدیرم را پذیرفته بودم، تا این که یک روز در پارک با پسر جوانی آشنا شدم.«مسعود» نیز هم سن و سال خودم و جوانی شاد و شوخ طبع بود و خیلی زود مرا دلبسته خودش کرد. خوشبختی ای را که با همسرم نداشتم در کنار او حس می کردم. چند ماهی از ارتباط ما گذشته بود که مسعود پیشنهاد کرد از خانه فرار کنیم. راضی به این کار نشدم اما او آن قدر اصرار کرد و وعده داد که خام حرف هایش شدم. یک روز به محض این که محمد سر کار رفت من هم وسایلم را جمع کردم و به همراه طلاهایم سر قرار رفتم.مسعود منتظرم بود، سوار خودرویش شدم و از شهر خارج شدیم. چند روز در شهرهای مختلف گشت و گذار کردیم و باید جایی برای زندگی پیدا می کردیم که مسعود پیشنهاد داد به خانه برگردم و با یک دعوای صوری از محمد طلاق بگیرم و بعد او به خواستگاری ام بیاید. پذیرفتم و به شهر برگشتیم و در یکی از خیابان ها از خودرو پیاده شدم. اما بعد متوجه شدم کیسه طلا، جواهرها و پول هایم را در خودروی مسعود جا گذاشتم. با او تماس گرفتم اما جواب نداد، بارها تماس گرفتم ولی پاسخی نشنیدم. آن قدر زنگ زدم تا شارژ تلفن همراهم تمام شد. نمی خواستم باور کنم کلاه بزرگی سرم رفته است. با دست خودم تیشه به ریشه زندگی ام زده بودم. با یک ندانم کاری آبرویم، زندگی ام و... را باخته بودم. حالا هم شوهرم مرا نمی خواهد.