نوآوران آنلاین-حدود دو سال قبل با «هوشنگ» ازدواج کردم. با سرمایه ای که جمع کرده بودیم، یک مغازه مانتوفروشی راه اندازی کردیم. زندگی ما هر روز بهتر می شد تا جایی که دیگر همسرم به تنهایی نمی توانست فروشگاه را اداره کند. او از من خواست تا خودم در فروش مانتو به او کمک کنم چراکه در منزل تنها بودم و حوصله ام سر می رفت. من هم برای آن که کمکی به اقتصاد خانواده کرده باشم و خودم نیز سرگرم شوم، بلافاصله پیشنهاد وی را قبول کردم و دو نفری فروشگاه را اداره می کردیم تا این که آرام آرام زمزمه هایی از همسایگان می شنیدم که می گفتند زمانی که در منزل نیستم صداهای عجیب و غریبی از خانه ما به گوششان می رسد. وقتی این حرف ها تکرار شد خیلی ترسیدم، با خودم می اندیشیدم حتما اجنه در این منزل حضور دارند، به همین خاطر نزد یک رمال رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم، او دست نوشته هایی به من داد که آن ها را در زیر فرش های چهارگوشه اتاق پنهان کنم تا اجنه از منزل ما فراری شوند، ولی باز هم همسایگانم اطمینان داشتند که صدای زن و مردهای غریبه را از داخل منزل ما شنیده اند. دیگر خودم هم از حضور در منزلم وحشت داشتم ولی جرأت نمی کردم در این باره به کسی چیزی بگویم تا این که موضوع را به طور جدی با هوشنگ در میان گذاشتم اما او مرا دلداری داد و گفت همسایه ها اشتباه می کنند، شاید هم دچار خیالات شده اند.
درگیری های ذهنی من در این باره همچنان ادامه داشت تا این که امروز همسایگان پس از شنیدن صداهای نامتعارف با پلیس 110 تماس گرفتند و مأموران انتظامی تعدادی زن و مرد جوان را که در حالتی غیرعادی به سر می بردند و مشغول رقص و پایکوبی بودند، داخل منزل ما دستگیر کردند. تازه فهمیدم که همسرم کلید منزل ما را برای برگزاری مجالس مختلط پارتی در اختیار دوستانش می گذاشت و از آن ها پول می گرفت...