سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-در یک خانواده 9 نفره زندگی می کردم تا این که 4 تن از خواهر و برادرانم ازدواج کردند و به دنبال سعادت خودشان رفتند اما پدرم مجبور بود هزینه های بقیه اعضای خانواده را تامین کند . او شرایط اقتصادی خوبی نداشت و به سختی می توانست مخارج زندگی ما را بپردازد. پدرم از معلولیت جسمی رنج می برد و از راه فاتحه خوانی برای مردگان، هزینه امرار معاش ما را تامین می کند از سوی دیگر مادرم نیز در خانه های مردم کارگری می کند تا کمکی برای اقتصاد خانواده باشد. من هم همواره سعی می کردم با صرفه جویی در مخارج و کار در خانه به پدر و مادرم کمک کنم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که در سال 1392 با مرد 40 ساله ای به نام بابک آشنا شدم. او به شرکت مهندسی که شوهر خواهرم در آنجا کار می کرد رفت و آمد داشت به همین دلیل ماجرای خواستگاری از مرا با شوهر خواهرم مطرح کرده بود. «بابک» مدعی بود با همسرش اختلافات شدید خانوادگی دارد و می خواهد از او جدا شود به همین دلیل نمی خواهد کسی از موضوع ازدواج ما باخبر شود این بود که شوهر خواهرم ماجرای خواستگاری بابک را با پدرم در میان گذاشت و من به عقد موقت 5 ساله او درآمدم. او خانه خالی از سکنه ای در حاشیه شهر داشت که گاهی اوقات با یکدیگر به آن جا می رفتیم. او بیشتر اوقات را نزد همسر دیگرش سپری می کرد تا این که روزی پیشنهاد داد پول رهن منزل پدرم را به او بدهم و او در مقابل اجاره خانه سود حاصل از کار کردن با آن پول را به ما بدهد. پدرم نیز به خاطر اعتمادی که به او داشت قبول کرد و 24 میلیون تومان پول رهن را در قبال دریافت 2 فقره چک به او داد اما از آن روز به بعد اخلاق و رفتار بابک به کلی تغییر کرد و او حتی حاضر نشد ازدواجمان را ثبت محضری کند و مدام وضعیت بد مالی اش را بهانه می کرد. در این میان روزی با یکدیگر به آن منزل خالی از سکنه رفتیم اما زن دیگری که آن جا حضور داشت، با گریه و التماس مدعی شد که همسر صیغه ای بابک است اما بابک زیر بار نمی رفت و ادعا می کرد که من تنها زن صیغه ای او هستم. بعد از این حادثه، دیگر هیچ گاه بابک را ندیدم و تلفنش نیز همواره خاموش بود...