سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-درست یک هفته بعد از آن که کارنامه پایان مقطع متوسطه را گرفتم «شهرام» به خواستگاری ام آمد. او مرد زحمت کشی بود و از راه مسافرکشی هزینه های زندگی مان را تامین می کرد. ازدواج ما کاملا سنتی بود و به همین دلیل با عشق و محبت دست به دست هم دادیم و پایه های یک زندگی مستحکم را بنا نهادیم. دو سال بعد با تولد «سهیلا» زندگی شیرین ما صفای دیگری پیدا کرد ولی مدتی بعد متوجه شدیم که دخترم بیماری صرع دارد از آن روز به بعد دیگر من همه چیز را فراموش کردم تا دخترم را از این وضعیت نجات بدهم شب و روز اشک می ریختم و همه تلاشم را می کردم تا سهیلا احساس تنهایی نکند هر چیزی اراده می کرد برایش می خریدم و همه عشق و مهر مادری را نثارش می کردم دیگر همه زندگی من سهیلا بود چرا که وقتی به آینده او می اندیشیدم همه وجودم به لرزه می افتاد اگرچه هزینه های بستری شدن او در مرکز روان پزشکی بسیار زیاد بود اما من به چیزی جز بهبودی او نمی اندیشیدم این در حالی بود که دختر دیگرم نیز پا به این دنیای فانی گذاشته بود و هر روز قد می کشید. اما من از تربیت صحیح شکیبا غفلت کرده بودم و تنها به امور روزمره او می پرداختم. در واقع او را کودکی می پنداشتم که صبح به مدرسه می رود و ظهر باز می گردد. بارها مدیر مدرسهاش به خاطر برخی رفتارهای زشت دخترم به من تذکر می داد ولی من توصیه های دلسوزانه آن ها را جدی نمی گرفتم و اعمال نادرست او را به حساب بچگی اش می گذاشتم. غفلت های من باعث شده بود تا دخترم در سن 13 سالگی شئون اخلاقی را رعایت نکند. او نه تنها آرایش های غلیظ می کرد و دوستان مناسبی نداشت بلکه به ارتباط خیابانی با جنس مخالف نیز روی آورده بود دیگر مدام پای اینترنت می نشست و در شبکه های اجتماعی در پی دوستی های خیابانی بود. او در حالی به این رفتارها ادامه می داد که در سن 14 سالگی از مدرسه اخراج شد با این وجود من باز هم به سهیلا توجه می کردم و شکیبا را به حال خودش گذاشته بودم در نهایت کار به جایی رسید که شکیبا در سن 17 سالگی مقابل من و پدرش می ایستاد و خودش را دختری «امروزی» می خواند که دوست دارد آزاد باشد تا این که چند روز قبل اشک ریزان از دوستی خیابانی با پسری سخن گفت که هستی اش را به نابودی کشانده ... .