نوآوران آنلاین-
دختر جوان درحالی که قطرات اشک هایش به آرامی روی سنگ فرش های اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد می غلتید و در عمق نگاهش فریادی تلخ نهفته بود، چشم به آینده سیاه خود دوخت و گفت: آخرین روزهای تحصیل در مقطع کارشناسی را سپری می کردم که با آرمان آشنا شدم او جوانی از یک خانواده پولدار بود و به قول معروف در بالای شهر زندگی می کرد. از آن روز به بعد دیگر درس و دانشگاه برایم معنای خاصی نداشت و سعی می کردم بیشتر اوقاتم را با او بگذرانم اگرچه ما در منطقه پایین شهر زندگی می کردیم اما همه افراد خانواده ما و حتی بستگان نزدیکم از تحصیلات تکمیلی برخوردار بودند.
آن شب بیهوده در خیابان ها قدم می زدم ترس از آینده همه وجودم را فرا گرفته بود به حرف های آرمان می اندیشیدم که می گفت نگران نباش! با تو ازدواج می کنم. نیمه های شب وحشت زده به منزل رفتم افکارم مغشوش بود چرا که همه زندگی ام نابود شده بود حوصله هیچ کس را نداشتم تا این که با تصمیمی احمقانه دست به خودکشی زدم اما پدر و مادرم متوجه موضوع شدند و مرا از مرگ نجات دادند همه نزدیکانم پدر بیچاره ام را مقصر این اتفاق می دانستند که چرا این قدر برای دخترت سخت می گیری!! اما آن ها نمی دانستند که من از برملاشدن این حادثه تلخ وحشت دارم از آن روز به بعد باز هم آرمان با حرف های فریبنده اش مرا به مکان های مختلف می برد و ...با وجود این وقتی خواهر و مادر آرمان به اصرار من به خواستگاری آمدند سکونت ما در پایین شهر را بهانه ای برای مخالفت خودشان با ازدواج ما مطرح کردند در این میان من هم به خواستگاران دیگرم جواب رد می دادم تا آرمان خانواده اش را راضی کند. اگرچه پدرم نمی دانست من در پی یک عشق خیابانی دل به آرمان باخته ام اما از این که همه خواستگارانم را رد می کردم ناراحت بود. چند روز بعد آرمان مرا به دفتر کار پدرش دعوت کرد ولی اوضاع مثل همیشه نبود وقتی به چشمان هوس آلود او نگاه می کردم منتظر یک اتفاق شوم بودم تا این که دقایقی بعد آن حادثه Incident تلخ رخ داد و ...
یک سال از این ماجرا گذشته بود و آرمان همچنان مخالفت خانواده اش را بهانه می کرد من هم دیگر به تلفن ها و پیامک هایش جواب نمی دادم تا این که مرا تهدید کرد که همه چیز را به پدرم خواهد گفت با وجود این من به تهدیداتش توجهی نکردم تا این که فهمیدم آرمان با فریده که یکی از دوستان صمیمی من بود رابطه برقرار کرده است باورم نمی شد اما آن ها را در حالت زننده ای دیدم که از دفتر کار پدر آرمان خارج می شدند این گونه بود که به اولین خواستگارم پاسخ مثبت دادم. او جوانی تحصیل کرده بود و علاوه بر شغلی که داشت در دانشگاه هم تدریس می کرد ولی من عذاب وجدان شدیدی دارم و دلم برای همسرم می سوزد او عاشقانه به من عشق می ورزد اما نمی داند که من هستی ام را بر باد دادم. حالا از سویی می ترسم آزمایش های پزشکی این راز را فاش کند و زندگی ام را به نابودی بکشاند و از سوی دیگر هم آرمان در فضای مجازی تهدیدم می کند اگر به خواسته هایش تن ندهم همه تصاویر و صحنه های زشت را برای پدرم ارسال می کند و ..