سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-آخرین فرزند خانواده بودم. پدرم وضعیت مالی خوبی داشت و من و دو فرزند دیگر خانواده، از رفاه اقتصادی مطلوبی برخوردار بودیم. 9 ساله بودم که پدرم را از دست دادم اما خانواده ام همه خواسته های مادی مرا برطرف میکردند. مادرم مرا آزاد گذاشته بود و اجازه نمی داد هیچ کدام از اعضای خانواده مرا برنجانند. در کلاس دوم دبیرستان تحصیل می کردم که به یک بهانه واهی دیگر به مدرسه نرفتم و اوقاتم را با دوستانم می گذراندم. وقتی به 17 سالگی رسیدم بر سر خرید خودرو با برادرم درگیر شدم. او معتقد بود اول باید گواهی نامه بگیرم بعد خودرو بخرم این گونه بود که برای ترساندن آن ها مقداری پول برداشتم و از خانه فرار کردم. آن روز درحالی که حیران و سرگردان بودم با پسری همسن و سال خودم در خیابان آشنا شدم و مدتی بعد با هم ازدواج کردیم. در همین شرایط «کاوه» ادامه تحصیل داد و با گرفتن مدرک کاردانی در یکی از رشته های فنی وارد بازار کار شد. اگرچه به خاطر این آشنایی خیابانی اختلافات زیادی با یکدیگر داشتیم اما من برای این که همه پل های پشت سرم را خراب کرده بودم با همه این مشکلات کنار می آمدم. اما درحالی متوجه شدم همسرم به من خیانت می کند که صاحب دو دختر زیبا شده بودم. ارتباط او با زنان غریبه روح و روانم را به هم ریخته بود. این ماجرا همچون بغضی در گلویم مانده بود که نمی توانستم حتی گریه کنم چرا که خودم در یک ارتباط خیابانی با او ازدواج کرده بودم. از آن روز به بعد به طور پنهانی به کشیدن سیگار و مصرف مواد مخدر صنعتی روی آوردم، تا این که روزی ماموران انتظامی سراغ همسرم آمدند و او به اتهام صدور چک های بلامحلی که مبالغ آن ها را خرج زنان غریبه کرده بود روانه زندان شد. از آن روز به بعد افکار پوچ و احمقانه انتقام در وجودم شعله ور شد و به قول معروف بغضم ترکید. چرا که همواره چشمانم را به روی خیانت های همسرم بسته بودم. دخترانم را به مادر همسرم سپردم و با یکی از دوستان کاوه ارتباط برقرار کردم. از سوی دیگر به خاطر مواد مخدر صنعتی دچار توهم می شدم و احساس می کردم مردان غریبه ای همواره مرا تعقیب می کنند یا نامه تهدیدآمیز در کیف دخترم می گذراند. خلاصه زمانی به خود آمدم که دیگر در مرداب گناه دست و پا می زدم این بود که تقاضای طلاق دادم تا حداقل فرزندانم در این بازی زشت انتقام نسوزند. حالا هم همسرم مرخصی گرفته است تا ...