سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-خانواده ام در شهر دیگری زندگی می کردند و زیاد نمی توانستم رفت و آمد داشته باشم. با این که بچه کوچک داشتم باز هم وقت بیکاری زیادی داشتم و برای پر کردن آن از شوهرم خواستم که ماهواره بخرد تا خودم را با برنامه های آن مشغول کنم، اول مقاومت کرد اما وقتی با اصرار من مواجه شد پذیرفت. او شب ها تا دیروقت کار می کرد و وقتی به خانه می آمد از شدت خستگی، نای حرف زدن هم نداشت اما من بی توجه به زحمت های او زندگی ام شده بود ماهواره. زن جوان در کلانتری گفت چیزی نگذشت که هوس خریدن گوشی هوشمند به سرم زد و با همه مشکلات مالی از رضا خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد، این بار هم وقتی دید من دست بردار نیستم به هر مشقتی که بود آن را برایم تهیه کرد و پایم به شبکه های اجتماعی باز شد و دیگر وقتی برای رسیدگی به امور زندگی نمی ماند و به نوعی خانه، زندگی، رضا و حتی پسرم را هم فراموش کرده بودم. شب ها و روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که یک روز مردی از طرف صاحبخانه به منزل ما آمد تا برای اجاره خانه و این که می مانیم یا می رویم صحبت کند. نگاه های شیطانی آن مرد چون تیری در قلبم نشست. فردای آن روز برای این که شوهرم قولنامه را امضا کند به خانه ما آمد اما همسرم در خانه نبود بنابراین برای این که بداند چه موقع در خانه است شماره تماسم را به او دادم. ابتدا تماس هایش برای خانه بود اما مدت زیادی نگذشت که تماس ها به گفت و گوهای طولانی بین ما تبدیل شد و جای خالی خیلی چیزها را در زندگی ام پر کرد. با این وجود می دانستم که این شیطان است که مرا به مرداب گناه و خیانت پیش می برد ولی نمی دانم چرا اختیاری از خود نداشتم و رابطه گناه آلودم را ادامه دادم. یک شب و به طور اتفاقی همسرم، عکس های امیر را در گوشی ام دید و همین داستان زندگی ام را به سمت دیگری کشاند و بحث شدیدی بین ما درگرفت. روز بعد تا شوهرم از خانه خارج شد برای فاصله گرفتن از این فضا و به بهانه دیدن پدر و مادرم سوار اتوبوس شدم تا از شهر خارج شوم. در این بین امیر با ماشین به دنبال اتوبوس در حرکت بود، هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم که به بهانه جا گذاشتن وسایل از اتوبوس پیاده شدم و سوار بر خودروی او شدم. فکر می کردم کسی از ماجرا خبردار نمی شود اما در بازرسی پلیس، دستم برای قانون رو شد و ما را به کلانتری بردند. زمان زیادی نگذشت که رضا با تماس ماموران به کلانتری آمد و با نگاهی که حرف ها برای گفتن داشت بدون این که چیزی بگوید، پسرش را بغل کرد و رفت. حالا من ماندم و یک دنیا پشیمانی با پرونده ای که مهر خیانت بر آن خورده است. با این کارم هم زندگی ام را از دست دادم و هم همسر و فرزندم را .