نوآوران آنلاین- سید مجید میرمحمدی از رزمندگان پیشکسوت واحد تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در خاطرهای پیرامون شهادت ۶ همرزمش در جریان عملیات «والفجر ۸» روایت میکند: ۱۳ کامیون نیروها را سوار کرده بود و به سمت اروند کنار میرفتیم. وقتی میخواستیم سوار کامیون بشویم من رفتم جلوی کامیون بغل دست راننده نشستم. همین طور که داشتم میرفتم بالا یکی از همرزمانم به نام عبدالحمید شاهحسینی به من گفت: «سید بیا پیش ما، بیا عقب.» گفتم: «من حوصلهاش را ندارم پشت کامیون بشینم میروم جلو.» گفت: «بیا اینجا، نیایی ضرر میکنی.» گفتم: «نه ضرر نمیکنم، جام خوبه.»
رفتیم توی کامیون نشستیم و کامیون حرکت کرد. در جاده که میرفتیم ناگهان صدای پدافندها درآمد، صدای توپخانه و آتش و همه چیز منطقه شلوغ شد. پدافندها شلیک میکردند. بچهها هم پشت بار کامیون برای خودشان شعر میخواندند و گاهی هم صدای قهقهشان میآمد که یک دفعه صدا زدند هواپیما رو زدند.
هواپیما را قشنگ دیدیم. هواپیما آمد چرخید خورد زمین و منهدم شد. صدای الله اکبر بچهها از توی کامیونها بلند شد. بچهها تکبیر گفتند، هنوز تکبیر بچهها تمام نشده بود که یکی از هواپیماها شیرجه زد روی جاده و دیدم به سمت ستون کامیونهایی که ما سوار بودیم در پرواز است. همزمان با صدای شیرجهاش صدای انفجار آمد و یکی از راکتهایش به فاصله نزدیکی از جاده سمت چپ ما زمین خورد. طوری که صدای انفجار و آتش انفجار قشنگ درون ماشین پیچید و در همین حین دیدم راننده یک داد کشید و روی فرمان افتاد.
ترکش آمده بود از سمت چپش گرفته بود و به قلبش اصابت کرد و دیدم سرش رو فرمان افتاد و در جا شهید شد. بلافاصله کامیون از جاده منحرف شد و کنار جاده خاکریز بود رفت روی خاکریز به طوری که چرخهایش به سمت بالا قرار گرفت و انتهایش به سمت پایین بود درست عین وقتی که بار کمپرسی بالا میرود.
من دیدم سالمم و در جلو را باز کردم و پریدم بیرون و آمدم عقب کامیون را نگاه کردم. دیدم صدای ولوله و آه و ناله داد و بیداد بچهها بلند بود. کامیون ما عقب بارش چوبی بود. دیدم از زیر در عین یک چوب دارد خون میریزد. بچههای بقیه کامیونها هم سریع خودشان رو رساندند. همه نگران بودند. چراکه ستونهای گردان قمر بنی هاشم (ع) داخل بار کامیون بودند. با زحمت در بار کامیون رو باز کردیم. دیدیم بچهها رو هم پایین ریختند. تمام ترکش بمب وسط بار کامیون را گرفته بود، همه بچهها بدنهایشان پر از خون بود. مجروحها را پیاده کردیم اما در کمال ناباوری دیدیم حمید از جا بلند نمیشود. همه به هم نگاه میکردیم.
هیچکس نای رفتن سمت حمید را نداشت. ترکش پهلویش را پاره کرده بود. حمیدی که تا چند لحظه قبل کمپوت روحیه همه بود بی جان افتاده بود. برادر راستگو و قاسمی آمدند و کمک کردند شهدا را از کامیون پایین آوردیم. به خودم آمدم که وقت سوارشدن حمید گفت: «سید بیا عقب پیش ما اگر نیایی ضرر میکنی» و من گوش نکردم.
۶ تا از رفیقانم عقب ماشین شهید شدند. شهید حمید بود، سیدی خراسانی، رضا زالی، عرب و ابوطالبی درجا شهید شدند و شهید رضا عبدی هم سخت مجروح شد و دربیمارستان سینای تهران شهید شد.