سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-همهی مشکل زن و مرد میانسال از زمانی آغاز شد که مرد بعد از 30 سال کار کردن در ادارههای دولتی بازنشسته شد. از آن روز به بعد بود که باید زندگیشان را با حقوق بازنشستگی مدیریت میکردند. اما دوری از کار اینقدر به مرد فشار آورد که تصمیم گرفت با شرکت کردن در کلاسهای مختلف وقت خود را سپری کند. شرکت کردن در همان کلاسها بود که سرآغاز مشکل نیره و احمد شد و بالاخره کارشان را به دادگاه خانواده کشاند. زن و مرد میانسال وارد شعبهی 264 دادگاه خانوادهی ونک میشوند و روی صندلی روبهروی قاضی غلامحسین گلآور مینشینند. دقایقی در سکوت سپری میشود و بالاخره رسیدگی به پرونده آغاز میشود. قاضی گلآور در ابتدای جلسه میگوید: «بنا به درخواست طرفین پرونده این آخرین جلسهی رسیدگی به پروندهی شماست. با توجه به اینکه توافق شما مبنی بر صدور حکم طلاق حاصل شده است، رأی نهایی امروز صادر خواهد شد. اما قبل از آن میخواهم بار دیگر به عنوان قاضی رسیدگی به پرونده از طرفین تقاضا کنم که روی تصمیم خود تجدیدنظر کنید. شاید با سازش و مسامحه کار یک زندگی بعد از 40 سال به جدایی منجر نشود.» ابتدا نیره صحبت را آغاز می کند. او در جواب قاضی گلآور میگوید: «آقای قاضی من پنج سال پیش تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. اما بارها به خاطر وساطت فرزندانم و اقوام از این تصمیم صرف نظر کردم. اما حالا فکر میکنم که دیگر جایی برای انصراف از تصمیمم باقی نمانده است.» احمد همچنان ساکت است و به گوشهای چشم دوخته. اما همان چند جمله کافیست تا سر درددل نیره در دادگاه باز شود. ازدواجمان سر گرفت «با خواهر احمد دوست بودم. با همدیگر همکلاس بودیم و سالها بود که همدیگر را میشناختیم. وقتی درسم تمام شد یک روز خواهر احمد به همراه مادرش به خانهی ما آمدند. یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل هم آورده بودند. میدانستم که دوستم برادری دارد که چند سالی از من بزرگتر است و قصد ازدواج دارد. برای همین هم بود که تا آنها از در وارد شدند شستم خبردار شد که میخواهند از من برای احمد خواستگاری کنند.» نیره اینها را در مورد چطور سر گرفتن ازدواجش با احمد میگوید و بعد ادامه میدهد:«احمد را نمیشناختم. با اینکه هم محلی بودیم اما یکی دو بار بیشتر او را ندیده بودم. خلاصه آن روز مادر دوستم موضوع را با مادرم مطرح کرد و اجازه خواست که به صورت رسمی با خانواده به خواستگاری بیایند. پدر و مادرم که روی خانوادهشان شناخت داشتند با ازدواج ما موافقت کردند و بالاخره ازدواج ما سر گرفت.» نیره میگوید:«من و احمد در زندگیمان مشکل جدیای نداشتیم. مثل هر زن و شوهری گاهی با همدیگر بحثمان میشد اما نمیشد اسمش را گذاشت یک اختلاف ریشهدار. احمد کارمند دولت بود و دستمان به دهانمان میرسید.»صحبت به اینجای ماجرا که میرسد احمد سکوت خود را میشکند و میگوید:«آقای قاضی همهی مشکل من و همسرم از زمانی آغاز شد که من بازنشسته شدم. من فکرش را هم نمیکردم که جدا شدن از کار اینقدر به من صدمه روحی بزند. پرخاشگر و عصبی شده بودم. نشستن در خانه برایم غیرممکن بود برای همین دنبال راهی بودم که کار مفیدی انجام دهم.» نیره در ادامهی حرفهای همسرش میگوید:«بعد از اینکه احمد بازنشست شد رفتارش با من و سه فرزندم کاملا تغییر کرد. بدرفتاریهایی با ما میکرد که تا آن زمان هرگز از او ندیده بودیم. سعی میکردم او را درک کنم و به بچهها میگفتم مدتی که بگذرد پدرتان دوباره خوش رفتار میشود.خیلی نگران بودم که مبادا حرمت بین فرزندانم و پدرشان شکسته شود. شاید برای همین هم بود که وقتی احمد به من گفت تصمیم دارد به کلاس موسیقی برود با او مخالفت نکردم. فکر میکردم اگر به کاری مشغول شود برای روحیهاش مفید خواهد بود.» چند ماهی که از کلاس رفتنهای احمد گذشت، شکایتهای نیره شروع شد. نیره میگوید: «احمد بیشتر وقت خود را در کلاسهای مختلف میگذراند. شاید حتی او را کمتر از زمانی میدیدیم که سرکار میرفت. خیلی وقتها به مهمانیهایی که دعوت میشدیم هم نمیآمد. خسته شده بودیم از بس برای اقوام بهانه آورده بودیم که چرا او همراه ما نیست. از طرفی حقوق بازنشستگی او کفاف زندگیمان را نمیداد. هرقدر به او میگفتم همهی پولمان را خرج شهریهی کلاسهای مختلف نکند گوشش بدهکار نبود.با اینکه بچهها دیگر وارد کار شده بودند اما من همیشه در مضیقهی مالی بودم.» احمد در ادامهی حرفهای همسرش میگوید:«نیره هیچ وقت باور نمیکرد که کلاسهای من هزینهی آنچنانی ندارد. من هم خسته میشدم از اینکه همسرم با من مثل بچهها رفتار میکرد و رفت و آمدهای من را کنترل میکرد. اینقدر با هم بگو مگوی هر روزه داشتیم که دیگر پای بچهها هم به بحث و دعوای ما باز میشد. دلم نمیخواست بچهها در گفتوگوی پدر و مادر خود دخالت کنند و با آنها هم بحثم میشد. آقای قاضی من و نیره دیگر هر دو از این وضعیت خسته شدهایم. الان 15 سال است که من بازنشسته شدهام و در این سالها هر روز دارم برای همسرم توضیح میدهم که کجا میروم و چرا میروم.» قاضی گلآور رو به نیره میگوید: «فکر میکنید هیچ راهی برای حفظ زندگیتان باقی نمانده؟» نیره میگوید:«آقای قاضی همسر من حاضر نیست به خاطر من هم که شده کمی دست از کلاس رفتن بردارد. من هم یک زن هستم و هر روز در خانه تنها هستم و از لحاظ مالی در مضیقهام. اما همسرم اینها را درک نمیکند. برای همین فکر میکنم بعد از چندین سال تردید برای طلاق دیگر وقت آن است که برای زندگیام یک تصمیم جدی بگیرم.»با اصرار نیره و احمد برای صدور طلاق توافقی، قاضی گلآور حکم طلاق را صادر میکند.