بانک توسعه تعاون بانک ملی
روزنامه نوآوران - 1403/09/07
شماره 2595 - تاریخ 1403/09/07
آخرین اخبار
تأملی پیرامون جرایم محیط زیستی
بی ادعا، باجنبه،جنتلمن و تحصیل کرده
این تیم زور ندارد!
نیمه اول زدند و نیمه دوم خوردند
حدود اختیار عمل کارگردان دربرابر متن دراماتیک
حرفم را با ساز می‌زنم
زنانه شدن چهره آسیب های اجتماعی
ضرورت تدوین نقشه راه ارتقای بهره‌وری ملی
ارتباط روابط‌ عمومی و رسانه؛ دوستی یا دشمنی؟
چهل سال بعد در چنین روزهایی! (6 آذر 1443)
جامعه را وارد بازی کنید
تلخک با موضوع: خاموشی و برق گرفتگی!
آزادی در اندیشه دینی
عینیت اجتماعی (۶)
نمایش «دیگری شبیه خودش» در تماشاخانه استاد مشایخی
بخش انرژی کشور نیازمند تحول بنیادین است
تا ۲۰۲۶ شاهد یکی از بهترین تیم ملی‌ها خواهیم بود
سندرم نیمه دوم، معضل جديد امیـر!
چهل سال بعد در چنین روزهایی! (3 آذر 1443)
تذکره مولانا حسین انتظامی
چراغِ خاموشِ روزنامه‌نگاری حرفه‌ای
ابراز نارضایتی کارفرمایان از استخدام «نسل Z» در سراسر دنیا
اگر از بی حجابی رنج می‌برید، با ما تماس بگیرید!
ضرورت دیپلماسی غذایی
تعمیق شکاف میان مردم و حکومت در سایه فیلترینگ
تقابل یا تعامل با مخالفین؛ کدام یک به تحقق اهداف دولت پزشکیان می انجامد
استندآپ‌کمدی؛ ژانر دشواری‌ها
نوجوانان؛ قشری که جدی گرفته نمی‌شوند
صبحانه با کروکودیل‌ها؛ ولادیمیر و استراگون در ولنجک!
افزایش سرمایه اجتماعی؛ مهم ترین عامل موفقیت دولت پزشکیان
احیا و ارتقای دو طرح با اختصاص ۲۷۰ میلیارد تومان برای حمایت از نخبگان
احیا و ارتقای دو طرح با اختصاص ۲۷۰ میلیارد تومان برای حمایت از نخبگان
رونق تئاتر به رونق فرهنگ جامعه می‌انجامد
افزایش قیمت خوردو پذیرفتنی نیست، مجلس ورود می کند
آیا اصلاح‌طلبان و اصولگرایان توانایی نجات اقتصاد ایران را دارند؟
شنیده شدن زنگ خطر بروز بحران های خانوادگی در جامعه
عینیت اجتماعی (۵)
تذکره مولانا محمد باقر قالیباف
چهل سال بعد در چنین روزهایی! (30 آبان 1443)
پیش‌بینی سقوط رشد اقتصادی اروپا
آفت های زندگی مشترک
کار سخت پزشکیان
چهل سال بعد در چنین روزهایی! (29 آبان 1443)
افزایش نگرانی های اجتماعی به دنبال نبود ثبات اقتصادی
ضرورت رفع فیلترینگ پلتفرم های اجتماعی در ایران
چه میزان ورزش برای سالم ماندن نیاز داریم؟
اصلاحات پلیس گرجستان در مبارزه با فساد
چرا موفق به صادرات خودرو نشدیم؟
خدشه دار شدن اعتماد عمومی به دنبال مشکلات اقتصادی
حیرت‌زدگی روس‌ها از شناخت ادبی ایرانیان
نقش رسانه ها در کنترل خشونت اجتماعی
کد خبر: 168560 | تاریخ : ۱۳۹۷/۲/۲۹ - 11:56
زن 70 ساله زندگی من و بچه توی شکمم را نابود کرد

زن 70 ساله زندگی من و بچه توی شکمم را نابود کرد

در شرایط وحشتناکی قرار گرفته بودم، از ترس این که کسی به راز خواستگاری جوان تبعه خارجی از من پی ببرد، همه وجودم می لرزید.

نوآوران آنلاین-هیچ کس نمی دانست نوزادی را که مادر خواستگارم در آغوش می فشرد در واقع فرزند خودم است اما سرگذشت من زمانی هولناک تر شد که سال ها بعد با آزمایش های پزشکی فهمیدم که ... زن 28 ساله بارداری که دست دختر کوچکی را در دستانش می فشرد، مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد نشست. اشک هایش پهنای صورتش را پوشانده بود .او چراغ تلخ کامی هایش را در کلبه تاریک خاطراتش روشن کرد و از عشقی خیابانی سخن راند و سرگذشت وحشتناک خود را به روزهای دوران نوجوانی اش گره زد و در حالی که بی صدا فریاد می کشید اگر با پدر و مادرم احساس راحتی و رفاقت می کردم و رازهای درونی ام را به آن ها می گفتم، امروز این گونه بدبخت و سرگردان نبودم، گفت: سال ها قبل زمانی که 14 سال زیادتر نداشتم با دختری هم سن و سال خودم دوست شدم. خانواده او تبعه خارجی بودند و به صورت غیرمجاز در ایران زندگی می کردند البته آن زمان من معنای این کلمات را نمی فهمیدم و «اکرم» را بهترین دوستم می دانستم، به همین دلیل مدام به منزل آن ها می رفتم تا با یکدیگر بازی کنیم. پد رو مادرم نیز چیزی به من نمی گفتند و در واقع کاری به کارم نداشتند چرا که آن ها نیز درگیر مشکلات و اختلافات خانوادگی خودشان بودند. دوستی من و اکرم ادامه داشت تا آن که آن روز شوم فرا رسید، من مثل همیشه به بهانه درس خواندن به منزل دوستم رفتم اما آن روز فقط برادر اکرم در منزلشان بود. برای دقایقی منتظر دوستم ماندم ولی همه این ها یک نقشه شوم بود تا اکرم مرا به دام برادرش بیندازد چرا که «جمال» بارها به من ابراز علاقه کرده بود ولی من توجهی به او نداشتم. آن روز هیچ راه گریزی برایم باقی نمانده بود و زمانی به خود آمدم که  دیگر همه هستی ام را از دست داده بودم. بعد از این ماجرا جمال مرا تهدید کرد اگر این موضوع را فاش کنم مرا خواهد کشت! در آن سن وسال وقتی این حرف ها را شنیدم خیلی ترسیدم. اشک هایم را پاک کردم تا کسی پی به این راز پنهان نبرد. با این حال، جمال مرا مجبور کرد تا به روابط پنهانی ام با او ادامه بدهم. از ترس این که مبادا ماجرای رابطه ام با جمال فاش شود، به خواسته های شوم او تن می دادم تا این که فهمیدم باردار شده ام! وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، از سویی هم می ترسیدم ماجرا را برای پدر و مادرم بازگو کنم چرا که هیچ وقت در کنار آن ها احساس راحتی نمی کردم وخانواده ام نیز آن قدر به من نزدیک نبودند تا مشکلاتم را با آن ها درمیان بگذارم.با همان افکار کودکانه سعی کردم کسی از اعضای خانواده ام متوجه تغییر وضعیت ظاهری من نشود. مادرم نیز اهمیتی به من نمی داد و درگیر مشکلات خودش بود. درحالی که چندین ماه ماجرای بارداری ام را پنهان کرده بودم خانواده جمال از موضوع مطلع شدند. این گونه بود که گریه کنان به مادر جمال التماس کردم مرا از این وضعیت نجات بدهد. خلاصه، زمان سپری شد و مادر جمال مرا به طور پنهانی به منزل یک مامای خانگی برد و من در حالی که مرگ را مقابل چشمانم می دیدم، بالاخره نوزادم را به دنیا آوردم و او را به مادر جمال سپردم.اگرچه باز هم خانواده ام چیزی از این ماجرا نفهمیدند و من فقط از شدت درد و ناراحتی زار می زدم و گریه می کردم اما نمی دانستم آینده و سرنوشتم چه خواهد شد. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که خانواده جمال را تهدید کنم تا تکلیفم را زودتر مشخص کنند. این گونه بود که مادر جمال با طرح یک نقشه حساب شده از من خواست به منزل بازگردم تا آن ها به طور رسمی از من خواستگاری کنند. وقتی زمزمه خواستگاری از من به گوش پدرم رسید، او از همان ابتدا مخالفت کرد اما در نهایت و با وساطت مادرم اجازه داد آن ها برای ساعتی به منزلمان بیایند. آن شب جمال و مادرش درحالی که نوزادی را در آغوش داشت به خواستگاری ام آمدند. جمال چنین وانمود کرد که به تازگی همسرش را طلاق داده و با نوزاد کوچکش زندگی می کند! پدرم با شنیدن این حرف ها چهره اش سرخ شد و به خانواده جمال پاسخ منفی داد. او که نمی دانست در پس این ماجرای ساختگی خواستگاری ، سرنوشت شوم دخترش پنهان است مرا نصیحت کرد و گفت: دخترم ازدواج با تبعه خارجی علاوه بر آن که غیرقانونی است، تبعات وحشتناکی نیز دارد یعنی حتی نمی توانی برای فرزندانت شناسنامه بگیری و با مشکلات اجتماعی زیادی روبه رو خواهی شد و ... اگرچه تازه با نصیحت های پدرم متوجه شدم که چگونه خودم را به مرداب فلاکت و بدبختی انداخته ام اما هیچ راه دیگری جز ازدواج با جمال نداشتم چرا که نمی توانستم چشمان بی گناه پسر کوچکم را فراموش کنم. این گونه بود که برای ازدواج با جمال پافشاری کردم و خانواده ام را در تنگناهایی قرار دادم که چاره ای جز موافقت با این ازدواج پیدا نکردند. مدتی بعد و در یک مراسم صوری در حالی من و جمال ازدواج کردیم که پدرم مرا طرد کرد و دیگر هرگز به خانه اش راه نداد. چند ماه  زیادتر از زندگی من در کنار خانواده جمال نمی گذشت که تازه پی به نصیحت های پدرم بردم. آن ها هیچ سنخیت و تناسبی با خانواده ما نداشتند حتی برخی از مسائل اجتماعی و آداب و رسوم خاص آن ها مرا آزار می داد، از سوی دیگر جمال با هر بهانه ای مرا کتک می زد و مادرش نیز با طرفداری از او مرا به سکوت وادار می کرد. آن ها معتقد بودند مرد هر اندازه زن را کتک بزند، زن نباید کلمه ای اعتراض آمیز بر زبان جاری کند. خلاصه این که بعد از شش سال از این ماجرا، دیگر نتوانستم زندگی وحشتناک در کنار خانواده جمال را تحمل کنم. به ناچار دست پسرم را گرفتم و دوباره به آغوش خانواده ام پناه بردم. پدرم اگرچه دل خوشی از من نداشت اما باز هم مرا پذیرفت. این در حالی بود که اختلافات پدر و مادرم نیز هر روز شدت زیادتری می گرفت تا جایی که کارشان مانند من به طلاق کشید. در این شرایط بود که من اشتباه بزرگ دیگری را در زندگی مرتکب شدم چرا که باز هم نمی توانستم با پدر و مادرم درد دل کنم و در یک خلاء عاطفی قرار گرفته بودم. در همین روزها با جوان تحصیل کرده ای آشنا شدم و برای فرار از تنهایی به پیشنهاد ازدواج موقت او تن دادم. باز هم در حالی  موضوع ازدواج مجدد با سعید را از خانواده ام  پنهان می کردم که سعید نیز اصرار داشت خانواده اش از ازدواج او مطلع نشوند. او برایم اتاقی را در یکی از مناطق شهر اجاره کرد و من به همراه پسرم در آن جا ساکن شدیم. این در حالی بود که مادرم نیز بعد از طلاق از پدرم با مرد دیگری ازدواج کرده و به دنبال زندگی خودش رفته بود. از سوی دیگر سعید وضعیت مالی مناسبی داشت و برخی امکانات را برایم فراهم می کرد. او در یکی از درمانگاه های مشهد مشغول کار بود و برخی شب ها را به منزل من می آمد. مدتی بعد وقتی سعید از بارداری ام با خبر شد، به شدت برآشفت و اصرار کرد جنینم را سقط کنم اگرچه من راضی به این کار نبودم اما برای آن که سعید را از دست ندهم، مجبور شدم به خواسته اش تن دهم. او داروهایی را تهیه  کرد و من به طور وحشتناکی فرزندم را سقط کردم.مدتی از این ماجرا نگذشته بود که دوباره فهمیدم باردار شده ام اما این بار برای چندماه موضوع را از سعید پنهان کردم تا دوباره مرا وادار به سقط جنین نکند. در حالی که مدت زیادی تا به دنیا آمدن فرزندم نمانده بود، روزی هنگام جست و جو در فایل های لپ تاپ همسرم متوجه ماجرایی شدم که دنیا روی سرم خراب شد. سعید به جز من با 70 زن دیگر ارتباط داشت! آن روز وقتی از سرکار به منزلم بازگشت، با او به مشاجره پرداختم ولی او همه چیز را انکار کرد. با وجود این، در حالی که روابط ما به شدت سرد و بی روح شده بود دخترم به دنیا آمد ولی سعید دیگر کمتر به خانه من می آمد و آن عشق و علاقه سابق رنگ باخته بود. یک سال از این ماجرا گذشته بود که روزی باز هم علایم بارداری را احساس کردم، این بار آزمایش های پزشکی نشان داد فرزندانم دوقلو هستند اما این آزمایش ها ماجرای فاجعه آمیز دیگری را فاش کرد.  پزشکان بعد از انجام معاینات و آزمایش های تخصصی اعلام کردند که من به بیماری «اچ تی ال وی وان» (HTLV1) مبتلا شده ام. آزمایش ها نشان داد دختر یک ساله ام نیز همین بیماری را دارد و احتمالا فرزندان دوقلویم نیز مبتلا هستند. آن جا بود که گریه کنان با همسرم تماس گرفتم و فهمیدم که من از طریق سعید به این بیماری مبتلا شده ام. با وجود این، سعید نه تنها حاضر نیست دوقلوها را سقط کنم بلکه اعتراف کرد که همه خانواده اش نیز درگیر این بیماری هستند اما دردآورتر از همه این ماجراها، آن است که همسرم از یک هفته قبل مرا در این شرایط از منزلش بیرون انداخت و با بیان این که فقط به خاطر سرگرمی با من ازدواج کرده است، می گوید دیگر حاضر نیست به زندگی با من ادامه بدهد! در این اوضاع و احوال که پدرم در استان دیگری زندگی می کند و مرا ترک کرده است حیران و سرگردان مانده ام و به همین خاطر به دایره مشاوره کلانتری پناه آورده ام. با این حال، می خواهم بگویم کاش از همان روز اول که درگیر نگاه های هوس آلود جوان تبعه خارجی قرار گرفتم ماجرا را برای خانواده ام بازگو می کردم حتی اگر آن ها با من دوست و صمیمی نبودند. این زن در ادامه تشریح سرگذشت تلخ خود و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: می گویند این بیماری فقط شبیه ایدز است ولی کشنده نیست اما من از این موضوع وحشت دارم. شایان ذکراست اقدامات مشاوره ای و قانونی برای این زن جوان درحال انجام است.

هیچ کس نمی دانست نوزادی را که مادر خواستگارم در آغوش می فشرد در واقع فرزند خودم است اما سرگذشت من زمانی هولناک تر شد که سال ها بعد با آزمایش های پزشکی فهمیدم که ... زن 28 ساله بارداری که دست دختر کوچکی را در دستانش می فشرد، مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد نشست. اشک هایش پهنای صورتش را پوشانده بود .او چراغ تلخ کامی هایش را در کلبه تاریک خاطراتش روشن کرد و از عشقی خیابانی سخن راند و سرگذشت وحشتناک خود را به روزهای دوران نوجوانی اش گره زد و در حالی که بی صدا فریاد می کشید اگر با پدر و مادرم احساس راحتی و رفاقت می کردم و رازهای درونی ام را به آن ها می گفتم، امروز این گونه بدبخت و سرگردان نبودم، گفت: سال ها قبل زمانی که 14 سال زیادتر نداشتم با دختری هم سن و سال خودم دوست شدم. خانواده او تبعه خارجی بودند و به صورت غیرمجاز در ایران زندگی می کردند البته آن زمان من معنای این کلمات را نمی فهمیدم و «اکرم» را بهترین دوستم می دانستم، به همین دلیل مدام به منزل آن ها می رفتم تا با یکدیگر بازی کنیم. پد رو مادرم نیز چیزی به من نمی گفتند و در واقع کاری به کارم نداشتند چرا که آن ها نیز درگیر مشکلات و اختلافات خانوادگی خودشان بودند. دوستی من و اکرم ادامه داشت تا آن که آن روز شوم فرا رسید، من مثل همیشه به بهانه درس خواندن به منزل دوستم رفتم اما آن روز فقط برادر اکرم در منزلشان بود. برای دقایقی منتظر دوستم ماندم ولی همه این ها یک نقشه شوم بود تا اکرم مرا به دام برادرش بیندازد چرا که «جمال» بارها به من ابراز علاقه کرده بود ولی من توجهی به او نداشتم. آن روز هیچ راه گریزی برایم باقی نمانده بود و زمانی به خود آمدم که  دیگر همه هستی ام را از دست داده بودم. بعد از این ماجرا جمال مرا تهدید کرد اگر این موضوع را فاش کنم مرا خواهد کشت! در آن سن وسال وقتی این حرف ها را شنیدم خیلی ترسیدم. اشک هایم را پاک کردم تا کسی پی به این راز پنهان نبرد. با این حال، جمال مرا مجبور کرد تا به روابط پنهانی ام با او ادامه بدهم. از ترس این که مبادا ماجرای رابطه ام با جمال فاش شود، به خواسته های شوم او تن می دادم تا این که فهمیدم باردار شده ام! وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، از سویی هم می ترسیدم ماجرا را برای پدر و مادرم بازگو کنم چرا که هیچ وقت در کنار آن ها احساس راحتی نمی کردم وخانواده ام نیز آن قدر به من نزدیک نبودند تا مشکلاتم را با آن ها درمیان بگذارم.با همان افکار کودکانه سعی کردم کسی از اعضای خانواده ام متوجه تغییر وضعیت ظاهری من نشود. مادرم نیز اهمیتی به من نمی داد و درگیر مشکلات خودش بود. درحالی که چندین ماه ماجرای بارداری ام را پنهان کرده بودم خانواده جمال از موضوع مطلع شدند. این گونه بود که گریه کنان به مادر جمال التماس کردم مرا از این وضعیت نجات بدهد. خلاصه، زمان سپری شد و مادر جمال مرا به طور پنهانی به منزل یک مامای خانگی برد و من در حالی که مرگ را مقابل چشمانم می دیدم، بالاخره نوزادم را به دنیا آوردم و او را به مادر جمال سپردم.اگرچه باز هم خانواده ام چیزی از این ماجرا نفهمیدند و من فقط از شدت درد و ناراحتی زار می زدم و گریه می کردم اما نمی دانستم آینده و سرنوشتم چه خواهد شد. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که خانواده جمال را تهدید کنم تا تکلیفم را زودتر مشخص کنند. این گونه بود که مادر جمال با طرح یک نقشه حساب شده از من خواست به منزل بازگردم تا آن ها به طور رسمی از من خواستگاری کنند. وقتی زمزمه خواستگاری از من به گوش پدرم رسید، او از همان ابتدا مخالفت کرد اما در نهایت و با وساطت مادرم اجازه داد آن ها برای ساعتی به منزلمان بیایند. آن شب جمال و مادرش درحالی که نوزادی را در آغوش داشت به خواستگاری ام آمدند. جمال چنین وانمود کرد که به تازگی همسرش را طلاق داده و با نوزاد کوچکش زندگی می کند! پدرم با شنیدن این حرف ها چهره اش سرخ شد و به خانواده جمال پاسخ منفی داد. او که نمی دانست در پس این ماجرای ساختگی خواستگاری ، سرنوشت شوم دخترش پنهان است مرا نصیحت کرد و گفت: دخترم ازدواج با تبعه خارجی علاوه بر آن که غیرقانونی است، تبعات وحشتناکی نیز دارد یعنی حتی نمی توانی برای فرزندانت شناسنامه بگیری و با مشکلات اجتماعی زیادی روبه رو خواهی شد و ... اگرچه تازه با نصیحت های پدرم متوجه شدم که چگونه خودم را به مرداب فلاکت و بدبختی انداخته ام اما هیچ راه دیگری جز ازدواج با جمال نداشتم چرا که نمی توانستم چشمان بی گناه پسر کوچکم را فراموش کنم. این گونه بود که برای ازدواج با جمال پافشاری کردم و خانواده ام را در تنگناهایی قرار دادم که چاره ای جز موافقت با این ازدواج پیدا نکردند. مدتی بعد و در یک مراسم صوری در حالی من و جمال ازدواج کردیم که پدرم مرا طرد کرد و دیگر هرگز به خانه اش راه نداد. چند ماه  زیادتر از زندگی من در کنار خانواده جمال نمی گذشت که تازه پی به نصیحت های پدرم بردم. آن ها هیچ سنخیت و تناسبی با خانواده ما نداشتند حتی برخی از مسائل اجتماعی و آداب و رسوم خاص آن ها مرا آزار می داد، از سوی دیگر جمال با هر بهانه ای مرا کتک می زد و مادرش نیز با طرفداری از او مرا به سکوت وادار می کرد. آن ها معتقد بودند مرد هر اندازه زن را کتک بزند، زن نباید کلمه ای اعتراض آمیز بر زبان جاری کند. خلاصه این که بعد از شش سال از این ماجرا، دیگر نتوانستم زندگی وحشتناک در کنار خانواده جمال را تحمل کنم. به ناچار دست پسرم را گرفتم و دوباره به آغوش خانواده ام پناه بردم. پدرم اگرچه دل خوشی از من نداشت اما باز هم مرا پذیرفت. این در حالی بود که اختلافات پدر و مادرم نیز هر روز شدت زیادتری می گرفت تا جایی که کارشان مانند من به طلاق کشید. در این شرایط بود که من اشتباه بزرگ دیگری را در زندگی مرتکب شدم چرا که باز هم نمی توانستم با پدر و مادرم درد دل کنم و در یک خلاء عاطفی قرار گرفته بودم. در همین روزها با جوان تحصیل کرده ای آشنا شدم و برای فرار از تنهایی به پیشنهاد ازدواج موقت او تن دادم. باز هم در حالی  موضوع ازدواج مجدد با سعید را از خانواده ام  پنهان می کردم که سعید نیز اصرار داشت خانواده اش از ازدواج او مطلع نشوند. او برایم اتاقی را در یکی از مناطق شهر اجاره کرد و من به همراه پسرم در آن جا ساکن شدیم. این در حالی بود که مادرم نیز بعد از طلاق از پدرم با مرد دیگری ازدواج کرده و به دنبال زندگی خودش رفته بود. از سوی دیگر سعید وضعیت مالی مناسبی داشت و برخی امکانات را برایم فراهم می کرد. او در یکی از درمانگاه های مشهد مشغول کار بود و برخی شب ها را به منزل من می آمد. مدتی بعد وقتی سعید از بارداری ام با خبر شد، به شدت برآشفت و اصرار کرد جنینم را سقط کنم اگرچه من راضی به این کار نبودم اما برای آن که سعید را از دست ندهم، مجبور شدم به خواسته اش تن دهم. او داروهایی را تهیه  کرد و من به طور وحشتناکی فرزندم را سقط کردم.مدتی از این ماجرا نگذشته بود که دوباره فهمیدم باردار شده ام اما این بار برای چندماه موضوع را از سعید پنهان کردم تا دوباره مرا وادار به سقط جنین نکند. در حالی که مدت زیادی تا به دنیا آمدن فرزندم نمانده بود، روزی هنگام جست و جو در فایل های لپ تاپ همسرم متوجه ماجرایی شدم که دنیا روی سرم خراب شد. سعید به جز من با 70 زن دیگر ارتباط داشت! آن روز وقتی از سرکار به منزلم بازگشت، با او به مشاجره پرداختم ولی او همه چیز را انکار کرد. با وجود این، در حالی که روابط ما به شدت سرد و بی روح شده بود دخترم به دنیا آمد ولی سعید دیگر کمتر به خانه من می آمد و آن عشق و علاقه سابق رنگ باخته بود. یک سال از این ماجرا گذشته بود که روزی باز هم علایم بارداری را احساس کردم، این بار آزمایش های پزشکی نشان داد فرزندانم دوقلو هستند اما این آزمایش ها ماجرای فاجعه آمیز دیگری را فاش کرد.  پزشکان بعد از انجام معاینات و آزمایش های تخصصی اعلام کردند که من به بیماری «اچ تی ال وی وان» (HTLV1) مبتلا شده ام. آزمایش ها نشان داد دختر یک ساله ام نیز همین بیماری را دارد و احتمالا فرزندان دوقلویم نیز مبتلا هستند. آن جا بود که گریه کنان با همسرم تماس گرفتم و فهمیدم که من از طریق سعید به این بیماری مبتلا شده ام. با وجود این، سعید نه تنها حاضر نیست دوقلوها را سقط کنم بلکه اعتراف کرد که همه خانواده اش نیز درگیر این بیماری هستند اما دردآورتر از همه این ماجراها، آن است که همسرم از یک هفته قبل مرا در این شرایط از منزلش بیرون انداخت و با بیان این که فقط به خاطر سرگرمی با من ازدواج کرده است، می گوید دیگر حاضر نیست به زندگی با من ادامه بدهد! در این اوضاع و احوال که پدرم در استان دیگری زندگی می کند و مرا ترک کرده است حیران و سرگردان مانده ام و به همین خاطر به دایره مشاوره کلانتری پناه آورده ام. با این حال، می خواهم بگویم کاش از همان روز اول که درگیر نگاه های هوس آلود جوان تبعه خارجی قرار گرفتم ماجرا را برای خانواده ام بازگو می کردم حتی اگر آن ها با من دوست و صمیمی نبودند. این زن در ادامه تشریح سرگذشت تلخ خود و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: می گویند این بیماری فقط شبیه ایدز است ولی کشنده نیست اما من از این موضوع وحشت دارم. شایان ذکراست اقدامات مشاوره ای و قانونی برای این زن جوان درحال انجام است.

کانال تلگرام

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسالی، پس از تایید مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشند منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشند منتشر نخواهد شد.