سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-در دوران دبیرستان تحصیل می کردم که پای خواستگاران زیادی به خانه ما باز شد من هم به بهانه های مختلف به آن ها جواب رد می دادم. تا این که دریک مجلس خویشاوندی با پسر یکی از بستگان دور مادرم آشنا شدم. «بهرام» خیلی زود به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمد. انگار در همان نگاه اول شریک زندگی ام را یافته بودم. باوجود این که در انتخاب همسر خیلی سخت گیری می کردم ولی در مجلس خواستگاری همان ابتدا پاسخ مثبت به «بهرام» دادم و ما به عقد یکدیگر درآمدیم. دوران عقد و نامزدی به خوبی سپری شد و بعد از چند ماه من و «بهرام» زندگی زیر یک سقف را در یکی از آپارتمان های پدرشوهرم آغاز کردیم. در واحدهای دیگر ساختمان نیز برادران و مادر همسرم زندگی می کردند. «بهرام» شاگرد تراشکاری بود و از صبح تا شب برای تامین هزینه های زندگی تلاش می کرد. روزگار خوبی را در کنار همسر و دخترم تجربه می کردم و احساس خوشبختی و رضایت داشتم. اما این رضایتمندی و آرامش با فوت پدرشوهرم از منزل ما رخت بربست و دیگر روی خوشبختی و سعادت را ندیدم چرا که بعد از مرگ پدرشوهرم ارثیه هنگفتی به همسرم رسید و «بهرام» با به دست آوردن سهم ارث، مغازه مستقلی راه انداخت و کار و بارش نیز رونق گرفت. او دیگر مانند گذشته رفتار نمی کرد و به من و تنها دخترم توجهی نداشت. روزگار تلخ من از آن جا آغاز شد که «بهرام» با دوستان ناباب رفت و آمد می کرد و در پی همین دوستی ها، به مواد مخدر آلوده شد. او بعد از مصرف مواد مخدر صنعتی تعادل روحی و روانی نداشت و مرا به باد کتک می گرفت و با قفل کردن در آپارتمان تا نیمه های شب من و دخترم را زندانی می کرد. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که یک روز متوجه صحبت هایش با زن غریبه ای شدم و روز بعد تعقیب اش کردم. بهرام در یک رستوران با آن زن ملاقات کرد. او در حالی که با حیله و نیرنگ خودش را فردی مجرد معرفی کرده بود از او خواستگاری کرد. همسرم با دیدن من در آن جا شوکه شده بود و با فریاد از من خواست که از آن محل دور شوم. از آن به بعد «بهرام» مرا به شدت کتک می زد و با سیم داغ شکنجه می داد اما به خاطر دخترم حرفی به خانواده ام نمی زدم و با سکوت، آبروداری می کردم. تحمل این زندگی برایم خیلی سخت و مشقت آور بود ولی فکر می کردم با صبوری و کوتاه آمدن می توانم زندگی ام را نجات بدهم. با این وجود همسرم از کارهایش دست بردار نبود و هر روز بدتر از گذشته می شد . تا این که یک شب «بهرام» مرا آن قدر کتک زد و سرم را به زمین کوبید که از هوش رفتم. زمانی که چشمانم را باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان در کنار مادرم دیدم...