نوآوران آنلاین- زندگی مشترکمان با عشق آغاز شد. آنقدر همدیگر را دوست داشتیم که حتی پدر و مادر من و خانوادۀ او میگفتند چه خوب شد این ازدواج سرگرفت.
سه سال گذشت ، مشکل خاصی نداشتیم. پدرشوهرم از ما حمایت میکرد و مشکل مالی نداشتیم. شوهرم مرد خوب و زحمتکشی بود. همهچیز هم خیلی خوب پیش میرفت اما کمکم دخالتهای مادرشوهرم شروع شد. او، با دیدن محبتهای پسرش به من، حسادت میکرد. نمیگذاشت آب خوش از گلویمان پایین برود. هرروز باید یک وعدۀ غذایی به خانۀ پدرشوهرم میرفتیم و روزهای تعطیل هم دربست گرفتار خانوادۀ آنها بودیم. از تکرار این رفتارها واقعاً عذاب میکشیدم اما کوتاه میآمدم؛ اما مگر یک آدم چقدر تحمل دارد؟! شوهرم، با توجه به حرفهای تحریککنندۀ مادرش، اجازه نمیداد به خانۀ مادرم بروم. حتی برای رفتن به بازار Store هم باید با مادر یا خواهر همسرم میرفتم. به خاطر بچهام دندان روی جگر گذاشتم ولی یک روز از شوهرم خواستم تکلیف زندگیمان را روشن کند. او، با جانبداری از مادرش، به من توهین میکرد. وقتی از زبانش شنیدم که گفت: «همین است که هست. نمیتوانی تحمل کنی، برو خانۀ پدرت.»، قهرکردم و به خانۀ پدرم رفتم.
سه هفته گذشت. ما به مرز طلاق رسیده بودیم. خدا خیرش بدهد. شوهرخالهام، در یکقدمی طلاق، به دادمان رسید. با راهنمایی و پیگیریهای او، به مرکز مشاوره آمدیم. امروز سومین جلسۀ مشاوره برگزار شد. من و شوهرم به اشتباههای خودمان پی بردهایم. مشکل اصلی ما، در کنار دخالتهای دیگران، ارتباط ما درفضای مجازی در قبل از ازدواج بود که باعث شده بود شوهرم نسبت به من بدبینی داشته باشد.